چشمانم را محکم بستم تا ماسه و آب شور دریا آنها را نسوزاند. درست یک ثانیه بعد، تمام موج ها و ماسه های ساحل ناپدید شدند و تنها چیزی که مانده بود، فضایی بود با دیوارهای سنگی به رنگ خاکستری؛ دلگیر ترین خاکستری ای که به عمرم دیده بودم.
به سوی دیوار روبهرویم قدم برداشتم، ولی وقتی پیش رفتم، فهمیدم که هیچ مرزی در کار نبود. تنها چیزی که پیش رویم بود، ارسلان خان بود و یک شمشیر که روی زمین افتاده بود.
به شمشیر خیره شدم. تمام شب به اینکه نبرد چطور برگزار می شد فکر کرده بودم، ولی نبرد با شمشیر یکی از آن احتمالات نبود. اخم کردم. نمی دانستم که چرا چنین چیزی به ذهنم نرسیده بود.
شمشیر را از روی زمین برداشتم و آن را محکم در دست گرفتم، انگار ممکن بود هر لحظه سر خودم را به باد بدهم. دستم خیس عرق شد.
منتظر شدم تا ارسلان نبرد را شروع کند، ولی او هیچ حرکتی نکرد. پس از مدتی طولانی این پا و آن پا کردن، شمشیر را از غلاف کشیدم و پای زخمی ارسلان را هدف گرفتم. او خودش را کنار کشید و بلافاصله لبه تیغ را روی شانه ام گذاشت. خودم را عقب کشیدم و روی شانه ام دست کشیدم. وقتی متوجه زخم سوزانش شدم که خون روی لباسم ریخته بود.
تا خواستم جنب بخورم، جای دردناک تیغ این بار زیر چشم راستم پدیدار شد. دسته شمشیر را مصمم تر از قبل فشار دادم و همان طور که پشتم را محتاطانه خم کرده بودم، آن را روی پانسمان پایش سر دادم؛ آنقدر محکم که درد در بازویم جاری شد. در همان لحظه، لرزشی را در تمام بدنم حس کردم و بلافاصله روی زمین افتادم. بیشتر از هر چیزی، از بی حسی ای که بدنم را تسخیر کرده بود، وحشت کرده بودم. انگار در کسری از ثانیه، رعدی به کتفم برخورد کرد و به همان سرعت هم آرام گرفت.
همه چیز احساس سقوط را داشت؛ سقوطی که به تالاب ختم می شد.
ماهی ها دور و برم می چرخیدند و من میان آب معلق بودم. حس می کردم ریه هایم آب رفته بودند. دستم را به سمت خشکی دراز کردم، ولی انگار کیلومترها در آب فرو رفته بودم؛ همان قدر تاریک و همان قدر عمیق. دستی به سمتم آمد و من را بالا کشید. خودم را روی زمین سرد انداختم و سرم را به سمت صاحب آن دست برگرداندم. تنها چیزی که دیدم، هاله ای از تاریکی بود که داشت به سمت یک مزرعه گندم در دوردست می دوید. برای لحظه ای، چشمان خالی از احساسش را به من دوخت. همان موقع بود که فهمیدم چه کسی دستش را به طرفم دراز کرده بود؛ گندم. چهره آشنایش به همراه تالاب محو شد و هیچ وقت فریاد من را که صدایش می کردم، نشنید.
هنوز هم درد را به وضوح احساس می کردم، ولی از شدتش کم شده بود. پشت گردنم خطی عمیق از درد کشیده شده بود، ولی به آن اهمیتی ندادم. بلند شدم و شمشیر را دوباره در دست گرفتم. برای مدتی طولانی، از سنگ زمردی که وسط دسته اش قرار گرفته بود، چشم بر نداشتم. به اندازه قارا بکچی درشت بود و به اندازه چشمان گندم، شفاف و مخوف.
شمشیر را بالا بردم و اجازه دادم پرتوهایی که از تیغش بازتاب داده می شدند، صورتم را بسوزانند.
یک زخم به شکل قوس کمان روی سینه ارسلان به جا گذاشتم. معجزه ای را در وجودم حس کردم؛ معجزه ای که مثل بادی قوی تمام ترس هایم پاک کرد. بدون اینکه خودم هم متوجه شوم، پشت سر هم عقب می رفتم و حمله می کردم.
از گوشه چشمم، پرتویی را کنار بازوی چپم دیدم که به سرعت نور ناپدید شد. همان موقع، بازویم شروع به خونریزی کرد، اما تنها برای چند ثانیه. نفهمیدم که چه اتفاقی افتاد، ولی وقتی به خودم آمدم، فقط یک جای زخم سفید به جا مانده بود.
یک ضربه دیگر، درست در جای خالی چشم ارسلان؛ مصمم تر از همیشه. چیزی ندیدم، چون حالا چهره محسن جلوی چشمانم نقش بسته بود. پشت پنجره رو به حیاط نشسته بود و من را که برای چندمین بار در آن هفته توبیخ شده بودم، تماشا می کرد. به خاطر دیر رسیدن به کلاس ریاضی، مجبور شده بودم بیست بار دور حیاط مدرسه بدوم. محسن طوری که انگار در حال تماشای یک مسابقه فوتبال بود، دستانش را همراه با زوزه احمقانه ای بالا برد و وقتی متوجه نگاه سنگین معلم شد که معلم او را هم مثل من توبیخ کرده بود.
این خاطره به تنهایی، خنده ای بغض آلود را برایم به همراه داشت.
آرینا را دیدم. ناشیانه زخم روی پیشانی اش را پنهان کرده بود و نگاهش را از من برگردانده بود. تفنگش را روی ماسه ها رها کرد و زمزمه کرد: «من بهت اعتماد دارم.»
لبخند احمقانه نیما، جای او و ساحل دریا را گرفت. نیما همان طور که با موهای فرفری اش بازی می کرد، تکرار کرد: «شکارچی گرگ.»
در آخر، پسر لاغری با لبخندی محو، مثل مهی تمام تصاویر روبرویم را پوشاند. آن بدن استخوانی، چشمان تاریک و لب های باریک، متعلق به کسی بود که بهتر از هر کسی می شناختمش؛ کسی که تا آن لحظه، در دست گرفتن شمشیر برایش خیالی بیش نبود.
من.
کارن.
باور کردم که تمام این اتفاقات یک معجزه بودند، حتی اگر معجزه اکثر اوقات تنها بهانه ای برای دلخوشی بود.