فصل بیست و هفتم: بر سر دوراهی

خانه‌ای میان کرم‌های شب‌تاب : فصل بیست و هفتم: بر سر دوراهی

نویسنده: Writer_crow

همه چیز را برای محسن و نیما تعریف کردم. از وحشتی گفتم که در لحظه بیدار شدنم مثل لشکری از مورچه ها به جانم افتاده بود. از تمام افکاری که به سرم زده بود گفتم. آنها چیزی نگفتند، فقط گوش کردند.
  بعد از پنج دقیقه فوق‌العاده طولانی، دوباره سکوت بینمان برقرار شد. نفسم را با صدای بلند بیرون دادم تا آنها را وادار به حرف زدن کنم. بالاخره نیما گفت: «پس به خاطر همینه که میخوای بمونی. به نظر منطقی میاد.»
  محسن پرسید: «ولی چرا گندم به تو اعتماد کرده؟»
  لب هایم را به هم فشار دادم. «نمی دونم.»
  متوجه شدم که دستانم یخ کرده بودند و داشتم می لرزیدم. نمی دانستم که به خاطر هیجان بود یا سرما. محسن دستانم را گرفت و به من نگاه کرد. با لحن آرامش بخشی گفت: «ولی... تو تا دیشب حاضر بودی به هر قیمتی که شده به خونه برگردی. مطمئنی که میخوای بمونی؟ دوست ندارم نگرانت کنم، ولی اين ممکنه به قیمت از دست دادن جونت تموم بشه.»
  نیما به او توپید: «این چه حرفیه؟!»
  رو به من کرد و پرسید: «تو چی فکر می کنی؟ تصمیمت چیه؟»
  زبانم بند آمده بود. از جواب دادن طفره رفتم.
  نیما با حالتی مردد گفت: «میدونی چیه؟ من حس خوبی نسبت به گندم ندارم. اون...»
  حرفش را پیش بینی کردم. «میدونم چه فکری درباره‌ش می کنی. همه این چيزها رو میدونم. اون یه شبح نفرین شده‌س؛ یه قاتل. با همه اینها دوست دارم نفرین رو باطل کنم تا یه بار برای همیشه از بین بره. از طرفی هم خودم رو موظف میدونم که این کار رو بکنم. دقیقا نمیدونم چرا. شاید به خاطر اینکه گندم این رو از من میخواد. اون به من... یعنی ما اعتماد کرده.»
  سرم را پایین انداختم و ادامه دادم: «با همه اینها هنوز شک دارم. دل توی دلم نیست که برگردم، ولی نمیتونم از خیر این قضیه بگذرم.»
  نیما دست هایش را مشت کرد و به آسمان خیره شد. «می فهمم؛ ولی فقط میتونی یکی از اینها رو انتخاب کنی. باید زودتر تصمیمت رو بگیری.»
  احساس سرمای شدیدی کردم. نمی دانستم باید چکار می کردم. این تصمیم می توانست همه چیز را تغییر دهد. به آرامی گفتم: «تا آخر شب تصمیمم رو می گیرم. قول میدم.»
  نیما طوری که انگار فقط می خواستم برای یک تعطیلات آخر هفته برنامه ریزی کنم، جواب داد: «باشه. منتظرم.»
  از روی حصاری که دور باغچه ای کشیده شده بود، بلند شد و به سمت خانه مادر پرسو رفت. محسن دنبالش رفت، ولی من سر جایم ایستادم. محسن پرسید: «نمیخوای بیای؟»
  سرم را تکان دادم. «نه. فکر کنم میخوام یه کم تنها باشم.»
  محسن شانه بالا انداخت. «هر طور که دوست داری.»
  رفت و در را پشت سرش بست. حالا تنها من مانده بودم و دانه های کوچک برف که بی سروصدا روی زمین می نشستند. به مدت چند دقیقه سر جایم ایستادم و هوای تازه را تنفس کردم. به این فکر کردم که باید چه راهی را انتخاب می کردم. هیچ ایده ای نداشتم. به یاد چیزی افتادم که محسن گفته بود. تو تا دیشب حاضر بودی به هر قیمتی که شده به خونه برگردی. او درست می گفت. من نمی توانستم خانواده ام را با هیچ چیز دیگری عوض کنم؛ ولی چه می شد اگر فقط برای یک مدت آنجا می ماندم؟
  سرگیجه گرفتم. من به محسن و نیما قول داده بودم که تا شب تصمیم بگیرم؛ ولی این یک تصمیم ساده نبود. تنها کاری که می توانستم بکنم، این بود که امیدوار شوم که به یک نتیجه قانع کننده برسم. شروع به لرزیدن کردم. دستم را تا جایی که می توانستم در جیب هایم فرو کردم و به خانه برگشتم.

  بوی جوجه به مشامم رسید. بعد از چند ساعت، بالاخره چیزی برای لحظه ای من را از دریای افکارم بیرون کشید. به اطرافم نگاهی انداختم. هیچ کس در خانه نبود. لای در باز بود و باد سردی از آنجا به داخل حمله ور می شد. بوی جوجه از آن بیرون می آمد. به قدری در فکر بودم که متوجه هیچ چیز در اطرافم نشده بودم.
  محسن سرش را از لای در داخل کرد. پرسید: «نمیخوای بیای بیرون؟»
  بارانی ام را پوشیدم و بیرون رفتم. در تاریکی شب، مادر پرسو روی پله نشسته بود و داشت سیخ های جوجه را روی منقلی می چرخاند. کمی آن طرف تر، نیما کنار آتشی نشسته بود و گرم صحبت با مادر پرسو بود. از روی کنجکاوی پرسیدم: «اینجا چه خبره؟»
  صحبت بین نیما و مادر پرسو قطع شد. مادر پرسو گفت: «بعضی از شب ها اینجا می‌ شینم و جوجه کباب می کنم. امشب هم هوس کردم که جوجه کباب کنم.»
  با سر به چهارپایه زهوار دررفته ای اشاره کرد. «بیا بشین.»
  با احتیاط نشستم و مطمئن شدم که قرار نیست پایه هایش از جا در بیایند. دستانم را نزدیک به آتش گرفتم تا گرم شوم. به آتش خیره شدم. سرخ رنگ بود؛ درست مثل انارهایی که کنار خانه مان فروخته می شد. گاری انار را به یاد آوردم. درست می دانستم که همه چیز به خانه متصل می شد؛ همه چیز. حتی به آن فکر هم نمی کردم. بی اختیار هر چیزی که می دیدم را به خانه ربط می دادم. گویی اول و آخر خاطرات من تنها به همان جا مربوط می شد.
  مادر پرسو یک سیخ جوجه را به سمتم گرفتم. آن را گرفتم. بلافاصله دستم سوخت، با این حال واکنشی نشان ندادم. به آرامی تکه ای جوجه را به نیش کشیدم. نیما نزدیک تر آمد و به آرامی پرسید: «تصمیمت رو گرفتی؟ میخوای بمونی یا نه؟»
  بلافاصله دل درد گرفتم. هنوز نمی دانستم باید چکار می کردم. متوجه شدم که بی اختیار کلماتی از دهانم خارج شدند. «می مونم.»
  لرزیدم. نیما با حالتی دوستانه به شانه ام کوبید و گفت: «ما کنارت می مونیم.»
  شانه هایم منقبض شدند. به زور لبخندی تحویلش دادم. نمی خواستم نظرم را عوض کنم، برای همین چیزی نگفتم. من تصمیمم را گرفته بودم. باید پای هر چیزی که می توانست پیش بیاید می ایستادم. به خودم قول دادم که تمام تلاشم را بکنم تا انجامش دهم.
  برایم سوال شد که مادر پرسو تا چه زمانی می خواست ما را نگه دارد. به هر حال باید می دانستم که چقدر فرصت داریم. نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم: «می تونیم درباره رفتن صحبت کنیم؟»
  مادر پرسو ناگهان چشم از آتش برداشت با لحن مضطربی جواب داد: «الان خیلی دیره. شاید بهتر باشه فردا درباره‌ش حرف بزنیم.»
  با اینکه حرفش عجیب به نظر می رسید، ولی اصراری نکردم. ابروهایم را بالا انداختم.
  بعد از شام، آتش را خاموش کردیم و به رختخواب رفتیم. آن شب احساس فوق‌العاده عجیبی داشتم؛ تلفیقی از دلتنگی، حسرت، رضایت، هیجان، ترس و نگرانی. حاضر بودم شرط ببندم که در هیچ فرهنگ لغت و هیچ زبانی، کلمه ای برای توصیف احساسم پیدا نمی شد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.