گوشه ای کز کرده بودم و پاهایم را در تالاب انداخته بودم. محسن و نیما هم کنارم نشسته بودند. نیما غر زد: «پس کی میان؟»
پاهایم را از آب بیرون آوردم. «نمی دونم.»
ظهر شده بود و خورشید وسط آسمان بود. جمال هنوز هم نیامده بود. کم کم داشتم به شک می افتادم. شاید آنها کاری را که باید فراموش کرده بودند. شاید خودشان هم گم شده بودند. شاید حتی قصد نداشتند دنبال کسی بگردند.
محسن گفت: «دیگه دارم نگران میشم.» صدایش نازک شده بود؛ مثل همه وقت هایی که خوف می کرد.
من و نیما همزمان گفتیم: «من بیشتر.»
به تالاب خیره شدم که بی خیال از هر چیزی، حمله می کرد و به راه خود ادامه می داد. محسن سویشرت و روپوش، کفش ها و جوراب هایش را در آورد و ناله کرد: «من که خسته شدم. میرم یه تنی به آب بزنم.»
گفتم: «صبر کن...» ولی او در آب پریده بود.
از آن موقع که تقریبا داشتم غرق می شدم، از نزدیک شدن به تالاب می ترسیدم. می دانستم که نباید بگذارم ترس هایم، کنترلم را به دست بگیرند، ولی به آن راحتی که همه می گفتند نبود.
نیما هم از محسن تقلید کرد و به داخل آب شیرجه زد. فریاد زد: «کارن، تو نمیای؟»
سرم را محکم به نشانه "نه" تکان دادم. «نه، خیلی ممنون.»
«چرا نه؟»
نمی دانستم چه بگویم. سرسری گفتم: «هوا سرده.»
محسن در حالی که تا گردن در آب فرو رفته بود گفت: «اون قدرها هم سرد نیست. هوا خوبه. بیا.»
چیزی نگفتم، آنها هم دیگر اصراری نکردند. در آب فرو رفتند و به هم آب پاشیدند. همان جا نشستم و آنها را تماشا کردم.
محسن و نیما هر دو کاملا در آب رفتند. اول می توانستم موهایشان را که روی آب شناور بودند ببینم، ولی بعد دیگر پیدایشان نشد. صدایشان زدم. «محسن؟ نیما؟»
جواب ندادند. نگران شدم. نمی دانستم حالشان خوب است یا نه. دلم لرزید. با اینکه شنا بلد نبودم، مستقیم پریدم توی آب.
تالاب از چیزی که فکر می کردم عمیق تر بود. ترسناک بود و در عین حال زیبا. مجذوب پرتوهای آفتاب شده بودم. ماهی های زیادی داخل تالاب شنا می کردند. یکی از ماهی ها به من زل زد و لحظه ای بعد از آنجا فرار کرد.
تازه یادم افتاده که برای چه کاری به داخل آب پریده بودم؛ پیدا کردن محسن و نیما. آنها آنجا نبودند. خواستم نفس بکشم، ولی یادم رفته بود که زیر آبم. به جای اینکه نفس بکشم، آب خوردم. نیاز به هوا داشتم. نمی توانستم خودم را به آن بالا برسانم. احساس ناتوانی کردم. همه تنهایم گذاشته بودند؛ بچه های کلاس، جمال و پدرش، محسن و نیما. فقط من مانده بودم، در تالابی که پنج متر عمق داشت و هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. نمی توانستم شنا کنم. نمی توانستم نفس بکشم. نمی توانستم کسی را صدا کنم. هیچ کاری نمی توانستم بکنم، هیچ کاری.
با فکر کردن به آن، گریه ام گرفت. سرگیجه گرفتم. دست و پا زدم تا خودم را به بالا برسانم.
ناامید شده بودم، ولی محسن را دیدم که در همان نزدیکی بود. یک ماهی زیر بغلش زده بود و داشت به سمت من شنا می کرد. برایش دست تکان دادم و از او کمک خواستم. محسن به سرعت خودش را به من رساند. نفهمیدم چطور، ولی من را بالا کشید. تند و تند نفس کشیدم و روپوشم را در آوردم تا خشک شود.
محسن برایم پشت چشم نازک کرد. «تو اونجا چیکار می کردی پسر؟»
به گریه افتادم. «فکر کردم... فکر کردم شما غرق شدید.»
محسن قهقهه زد. «ما کارمون رو خوب بلدیم. تو بودی که داشتی غرق می شدی.»
ادامه داد: «من و نیما رفته بودیم که چند تا ماهی بگیریم.»
حواسم نبود که نیما آنجا نیست. هول کردم. گفتم: «پس نیما کجاست؟»
محسن به پشت سرش نگاه کرد. همان لحظه، نیما از آب بیرون آمد. دو تا ماهی در بغل داشت که داشتند مثل ژله در بغلش وول می خوردند. یکی از آنها را پرت کرد سمت من. از ماهی چندشم می شد. جاخالی دادم و ماهی روی زمین افتاد. غر زدم: «مجبوری همه چی رو پرت کنم؟»
نیما خندید. «خوشم میاد.»
چشم هایش را تنگ کرد و من را ورانداز کرد. گفت: «چرا سرووضعت اینجوریه؟»
محسن به جای من جواب داد: «نزدیک بود خودش رو به کشتن بده.»
گونه هایم گل انداخت. گفتم: «اونقدرها هم بی عرضه نیستم.» هر چند خودم هم می دانستم که هستم.
نیما لبخند زد. «بی خیال. حالا ناراحت نشو. چند تا ماهی گرفتیم که برای ناهار بخوریم.»
با تعجب به او نگاهی انداختم. «مگه قراره ناهار رو هم اینجا بخوریم؟»
نیما چشم هایش را تنگ کرد. «با این وضعی که من می بینم، ناهار رو باید همین جا بخوریم. فعلا که جمال هم هنوز نیومده.»
جمال را پاک فراموش کرده بودم. دوباره موجی از نگرانی ذهنم را برانگیخت. خودم را گوشه ای جمع کردم و منتظر او ماندم، این بار از تالاب فاصله گرفتم.
بالاخره صدایی از پشت سرم آمد. آن را می شناختم؛ صدای سم های سبلان بود. با هیجان سرم را برگرداندم. هر سه برگشته بودند، ولی کس دیگری همراهشان نبود. در چهره شان خستگی موج می زد.
جمال از اسب پیاده شد و با نگرانی به نوبت به چشم های ما نگاه کرد؛ اول من، بعد محسن و بعد نیما. نفسش را بیرون داد و گفت: «همه جا رو گشتیم. هیچ کسی رو پیدا نکردیم.»