ظرف ها را آب کشیدم و کنار سینک ظرفشویی چیدم. مادر پرسو از پشت میز آشپزخانه بلند شد و گفت: «امروز میریم قبرستون روستا. میخوام یه چیزی رو ببینید.» کش و قوسی به کمرش داد و ادامه داد: «شرط می بندم خانواده های زیادی اونجا باشن. هر سال توی روزهای قبل از سال همه به قبرستون میرن که یادی از کسانی که از پیشمون رفتن بکنن.»
دستکش ها را از دستم در آوردم و به داخل سینک پرتاب کردم. مادر پرسو همان طور که داشت از خانه بیرون می رفت گفت: «تا شما آماده بشید، من بر می گردم.»
مثل تیری از جا کنده شدم و به حیاط رفتم. اطراف را پاییدم. روستا خلوت بود، ولی هنوز هم تعدادی از آدم هایی که می شناختم در کوچه ها در جنب و جوش بودند. چشمم به توکا خان افتاد که داشت شیشه های ترشی که روی پنجره ردیف شده بودند را داخل جعبه ای می چید. حدس می زدم که قصد داشت آنها را به قیمت مفت به تی تی خانم بفروشد.
در نزدیکی خانه توکا خان، عماد را دیدم که دوباره داشت ترانه ای را زیرلب زمزمه می کرد. نگاهش به من افتاد و برایم دست تکان داد. در جوابش لبخند کوتاهی زدم. او را دوست داشتم، چون او بر خلاف بقیه هیچ وقت با من با ترحم و دلسوزی رفتار نمی کرد. عماد به من به چشم یک پسر معمولی نگاه می کرد، نه یک بچه گمشده که یک جورهایی توسط یک پیرزن تنها به فرزندی گرفته شده بود. او با بقیه فرق داشت. از این بابت مطمئن بودم.
مادر پرسو با سه چرخه برقی درب و داغانی از راه رسید. نیما با تعجب پرسید: «این رو از کجا آوردید؟»
مادر پرسو گفت: «این رو از توکا خان قرض گرفتم. توکا خان برادرشوهرمه، به خاطر همین من و شوهرم با این سه چرخه برقی یه عالمه خاطره داشتیم.»
محسن یک ابرویش را بالا انداخت و گفت: «باید با این بریم؟ بعید می دونم این آهن قراضه تا نصف مسیر هم دووم بیاره.»
مادر پرسو پشت چشم نازک کرد و جواب داد: «اگه نمیخوای سوار این بشی، میتونی تا آخر مسیر دنبالمون بدویی.» و طوری روی آن پرید که حس کردم الان است که اجزایش از هم بپاشند.
پشت سرش نشستیم و به راه افتادیم. صدای جیغ جاده در گوشم پیچید. خانه ها جلوی چشمانم به حرکت در آمدند و پس از مدتی کاملا ناپدید شدند. حالا چمنزارهای خشکیده جای ساختمان ها را گرفته بودند. به آنها چشم دوختم. حتم داشتم که به زودی آن زمین ها دوباره شکوفا می شدند و ظاهر بی نظیری به خود می گرفتند. کاش پدرم آنجا بود تا مثل همیشه آمدن فصل بهار را به او یادآوری می کردم. با فکر کردن به او، ناگهان حس کردم که در قفس تنگی گیر افتاده ام. آب دهانم را به زور قورت دادم و تلاش کردم که روی چمنزارها تمرکز کنم.
راه از چیزی که فکر می کردم، کوتاه تر بود. تنها در ده دقیقه به مقصد رسیدیم. مادر پرسو سه چرخه برقی را به یک تیر چراغ برق تکیه داد و به ما کمک کرد تا از آن پیاده شویم.
قبرستان بر خلاف تصورم، جای چندان دلگیری نبود. در بخش هایی از قبرستان، گل های کوچکی زمین را شکافته و رشد کرده بودند؛ گویی مردگان یک بار دیگر در لباس گل هایی ظریف پیش ما برگشته بودند.
مادر پرسو ماهیچه هایش را منقبض کرد و با قدم های کوتاه و محتاط، در مسیر قبرستان پیش رفت. من و محسن و نیما مثل زنجیری دست هم را گرفتیم و پشت سرش رفتیم. کمی بعد، مادر پرسو در نزدیکی سنگ قبر کوچک و صدفی رنگی توقف کرد. دوزانو روی زمین نشست و زمزمه کرد: «یه زمانی همه با هم بودیم؛ من، شوهرم، پسرم و نوهم، جمال، ولی وقتی که شوهرم مرد، اوضاع مالی مون حسابی به هم ریخت؛ برای همین هم پسر و نوهم از این روستا رفتن که یه شغل کوچیک برای خودشون دست و پا کنن. از اون موقع من کاملا تنها شدم. همیشه آرزو می کنم که کاش یه بار دیگه همه اونها رو با هم دور میز آشپزخونه ببینم، ولی گذشته بر نمی گرده. این حقیقته و حقیقت چیزی نیست که بشه تغییرش داد.»
حالا دیگر کسی به جز سکوت، حرفی برای گفتن نداشت. پاهایم خشک شدند. احساس خفگی کردم، برای همین نفس های عمیقی کشیدم و چند قدمی از آنجا دور شدم. چشمم به آرینا افتاد که با نگاهی بی روح به یک سنگ قبر خیره شده بود. صدایش کردم، ولی جوابی نشنیدم. انگار هیپنوتیزم شده بود. کنارش ایستادم و نگاهی به سنگ قبر انداختم. با دیدن اسمی که روی آن نوشته شده بود، بلافاصله حالت تهوع گرفتم. آن اسم را با صدای بلند خواندم. الهه جنگاوران.
خبری که شب قبل از گم شدنم شنیده بودم را کلمه به کلمه به یاد آوردم. «اجساد دخترانی که از سر کنجکاوی سعی به فاش کردن راز کلبه مخوف انزلی کرده بودند، عصر امروز در جنگل و کنار کلبه پیدا شد. گفته می شود که این سه نفر الهه جنگاوران، پرستو سلطانی و ملینا مظفری نام دارند.»
آرینا با صدای آرام و خش داری گفت: «الهه دخترعموم بود.»
«داستانش رو می دونم.» مکث کردم. «پس به خاطر همینه که می خواستی به ما کمک کنی؟ چون دخترعموت هیچ وقت به جواب سوالش نرسید و بر نگشت، درسته؟»
«درسته.»
جلوی سنگ قبر زانو زدم و دستی به آن کشیدم؛ درست مثل آن خبرنگار در تلویزیون. دست دیگرم را مشت کردم. صدای رعد و برق من را از جا پراند. حدس می زدم که طوفان شدیدی در راه بود. سرم را بلند کردم و برای یک لحظه، قبرستان را تا جایی که می توانستم ببینم زیر نظر گرفتم. فکر کردم: «الهه جنگاوران. خدای من، این حیرت انگیزه!»
چشمانم را روی ابرهای خاکستری و خشن قفل کردم. ابرهای کومولونیمبوس؛ پیام آور طوفان. این علامت خوبی نبود.
اولین قطره باران مثل اشکی روی صورتم چکید و کمی بعد، باران به طرز نگران کننده ای جان گرفت. آرزو کردم که به خانه برگردم، ولی دوست نداشتم که خلوت مادر پرسو را به هم بزنم، برای همین از جا بلند شدم و در قبرستان شروع به قدم زدن کردم. همان طور که رد می شدم، اسم هایی که روی سنگ قبر ها نوشته شده بودند را تک به تک می خواندم.
بعد از مدتی، فهمیدم که فاصله زیادی از مادر پرسو گرفته بودم، ولی توقف نکردم و بی توجه ادامه دادم. اسم متوفی ها جلوی چشمانم رژه می رفتند. گیج شدم. همه آنها کم و بیش عجیب به نظر می رسیدند. می دانستم که پشت هر کدام از آن اسم ها، داستانی نهفته بود.
با خواندن یکی از اسامی، بی اختیار جلوی سنگ قبر متعلق به آن فرد توقف کردم. وحید مهربانی. هم نامش آشنا بود و هم داستانش، البته نه کاملا. او رازی داشت که من نباید از آن باخبر می شدم؛ مثل راز کلبه. ولی آن راز درست جلوی چشمانم بود.
نه اشکی ریختم و نه فریادی کشیدم، فقط روی زمین زانو زدم. بدنم سست شده بود؛ مثل یک عروسک خیمه شب بازی. نجوا کردم: «این امکان نداره.»
البته که نداشت. پدرم فراموش شده بود، ولی هیچ وقت حتی فکرش را هم نکرده بودم که او زیر خاک باشد. چشمانم سیاهی رفتند.