فصل بیست و هشتم: نشانه ها

خانه‌ای میان کرم‌های شب‌تاب : فصل بیست و هشتم: نشانه ها

نویسنده: Writer_crow

آن شب کابوسی ندیدم و ترجیح دادم که آن را به فال نیک بگیرم. صبح روز بعد با وجود اینکه خیلی خسته بودم، قبل از ساعت هفت صبح از رختخواب بیرون آمدم. محسن و نیما هم داشتند بلند می شدند. حدس می زدم که آنها هم به اندازه من برای شروع کار هیجان داشتند.
  آنها را دور میز آشپزخانه جمع کردم. به مادر پرسو نگاه کردم که داشت با چرخ خیاطی عهد بوقی پرسروصدایش کار می کرد. احتمالا حواسش نبود و با وجود سروصدایی که چرخ خیاطی اش تولید می کرد، چیزی هم نمی توانست بشنود. پرسیدم: «به نظرتون باید از کجا شروع کنیم؟»
  محسن گفت: «این سوالیه که من باید از تو بپرسم.»
  در جوابش آهی کشیدم. نیما گفت: «خوب فکر کن. هیچ سرنخی نداری؟ چیز دیگه ای از کابوس هات یادت نمیاد که بتونه راهنمایی مون کنه؟»
  سرم را تکان دادم. تمام خاطراتی که مربوط به نفرین بود، ناگهان به ذهنم هجوم آوردند. تلاش کردم که آنها را از هم سوا کنم. گوسفندان چوبی گندم را به یاد آوردم؛ همچنین خبری که در تلویزیون پخش شد را. چیز به‌ درد بخوری به ذهنم نرسید. ناامیدانه گفتم: «هیچی.»
  نیما به موهایش چنگ زد. «زود باش. مطمئنم یه چیزی دستگیرت میشه. باید بشه.»
  «خیلی خب.»
  چشم هایم را بستم. سعی کردم که به تک تک جزئیات دقت کنم. پلک هایم را به هم فشار دادم. سردرد گرفتم. هیچ سرنخی نبود؛ هیچ چیز. می توانستم نگاه خیره محسن و نیما را حس کنم و این من را مضطرب می کرد. می دانستم که آنها از من انتظار داشتند که جوابی بدهم، در حالی که حس می کردم مغزم خالی شده؛ مثل کاغذ امتحان دانش آموزی که هیچ چیز بلد نبود.
  درست در لحظه ای که دهانم را باز کردم تا به محسن و نیما بگویم که چیزی به یاد ندارم، چهره دهشتناکی با تمام جزئیات جلوی چشمانم ظاهر شد. چهره مردی بود که مدتی پیش اسمش را شنیده بودم؛ ارسلان خان.
  همه چیزش را به یاد آوردم؛ جای خالی چشمش، بدن ورزیده اش، صورت زخمی اش و لب های خشکیده اش...
  و گردنبندش.
  تازه آن را به یاد آوردم. ارسلان خان گردنبندی به رنگ سبز فوق‌العاده زیبایی به گردن انداخته بود. حدس می زدم که زمرد باشد؛ زمرد نفرین. خودش بود؛ همان گردنبند نحس. گردنبندی که به مدت ده ها سال کلبه را به آن روز در آورده بود، اکنون در همین نزدیکی بود. بی اختیار فریاد زدم: «ارسلان خان!»
  صدای گوش خراش چرخ خیاطی قطع شد. مادر پرسو با دستپاچگی گفت: «چی شده؟ ارسلان خان پشت دره؟»
  محسن نخودی خندید. نیما به او چشم غره رفت. گفتم: «ن...نه! چیزی نیست!»
  مادر پرسو به من خیره شد و پشت چشم نازک کرد. لحظه ای بعد، دوباره صدای چرخ خیاطی اش بلند شد. نیما به آرامی گفت: «آروم حرف بزنید که بیشتر از تابلو نشه.»
  سرم را تکان دادم. «خیلی خب.»
  محسن گفت: «خب، حالا چی گیرت اومد؟»
  با جدی ترین حالت ممکن گفتم: «حس می کنم که ارسلان خان دستی توی این قضیه داره. به گردنبندش دقت کردید؟ حدس می زنم که همون زمرد نفرین باشه.»
  نیما پرسید: «از کجا اینقدر مطمئنی؟»
  جواب دادم: «به محض اینکه ارسلان خان رو دیدم، یه نشونه از طرف گندم بهم رسید؛ درست لحظه ای که بیهوش شدم. تازه مگه توی یه روستا چند نفر گردنبند زمرد دارن؟ باید خودش باشه.»
  محسن بشکن زد و سر تکان داد. «درسته، موافقم. به نظرم تا اینجا قدم های بزرگی برداشتیم، ولی حالا چطور باید شروع کنیم؟»
  گفتم: «سوال خوبیه.»
  نیما گفت: «حتما ارسلان یه چیزی داره که بتونه کمکمون کنه؛ یه کتاب درباره نحوه کار گردنبند، چند تا یادداشت دست نویس یا هر چیز دیگه ای که بتونه ما رو یه قدم به باطل کردن نفرین کمک کنه.»
  گفتم: «خب؟»
  نیما آهی کشید. «اگه همچین چیزی داشته باشه که احتمالا داره، یه گوشه ای توی خونه‌ش قایمشون کرده.»
  «حالا میگی چیکار کنیم؟»
  «خب معلومه دیگه! وقتی که از خونه‌ش بیرون رفت، ما هم میریم توی خونه و اونجا رو می گردیم.»
  برق از سر محسن پرید. با لحنی که انگار داشت از یک مجرم بازجویی می کرد، گفت: «اسم این کار تجاوز نیست؟»
  نیما شانه بالا انداخت. «شاید، شاید هم نه. مگه مهمه؟ مهم نیتمونه که خیره.»
  به یاد دو دفعه آخری که وارد خانه کسی شدیم افتادم. هر بار که به حرف آن دو احمق گوش کرده بودم، هر سه به یک دردسر تازه گرفتار می شدیم. دوست  نداشتم یک بار دیگر هم به دام بیفتم. با جدیت سر تکان دادم. «امکان نداره.»
  چند دقیقه بعد، در کنار محسن و نیما مثل یک ببر، پشت دیواری کمین کرده بودم و خانه ارسلان خان را زیرنظر گرفته بودم. گفتم: «شاید امروز اصلا ارسلان خان قصد نداشته باشه که از خونه‌ش بیرون بره. باید تا شب همین جا توی سرمای زمستون بمونیم و کشیک بدیم؟ اصلا از کجا معلوم که چیزی توی خونه گیرمون بیاد؟»
  نیما با بی خیالی جواب داد: «چاره چیه؟»
  دندان هایم را از سر عصبانیت به هم فشار دادم. قبل از اینکه چیزی بگویم، به یاد آوردم که خودم آنها را وادار به ادامه دادن آن کار کرده بودم؛ برای همین شکوه ای نکردم. گفتم: «خیلی خب.»
  نیما واکنشی نشان نداد. به او نگاه کردم. در عرض یک لحظه، حالت بی تفاوت چهره اش تغییر کرده و به چهره ای بهت زده و وحشت زده تبدیل شده بود. آب دهانم را قورت دادم. «چی شده؟»
  متوجه سایه بلندی شدم که رویم افتاده بود. صدایی بلند و خشمگین از پشت سرم آمد. «میتونم بپرسم که شما دارید چیکار می کنید؟»
  آرینا بود. طوری به ما خیره شده بود که حس می کردم هر لحظه ممکن بود ما را به آتش بکشد. شنیدم که نیما زیرلب گفت: «لو رفتیم.»
  پرسیدم: «اینجا چیکار می کنی؟»
  گفت: «خودت اینجا چیکار می کنی؟»
  از دهانم پرید: «خونه ارسلان خان رو زیرنظر می گیریم.»
  تازه فهمیدم که چه خبطی کرده بودم. متوجه شدم که سه جفت چشم خشمگین به من زل زده بودند. آرینا گفت: «یعنی میگی داری جاسوسی‌ش رو می کنی؟»
  با دستپاچگی جواب دادم: «معلومه که نه! اشتباه متوجه...»
  نیما فریاد زد: «گند زدی!» و بلافاصله فرار کرد. من هم به ناچار به دنبالش رفتم.
  من دردسر درست کرده بودم؛ دوباره. همیشه مایه دردسر بودم. به خاطرش از خودم متنفر بودم. خودم را سرزنش کردم. احمق!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.