تا آن لحظه فکر می کردم آنجا یک روستای عادی بود؛ درست مثل اکثر شهرها و روستاهایی که دیده بودم.
درست قبل از اینکه آن اتفاق برایم بیفتد، من پشت بچه ها ایستاده بودم و سعی می کردم راهی برای خود باز کنم. آنها حتی یک وجب جای خالی جلوی پیشخان نگذاشته بودند. تنها می توانستم صدای تی تی خانم را بشنوم که انگار داشت تمام تلاشش را برای ناامید کردن ما به کار می گرفت. «باید به سمت شمال شرقی می رفتید، ولی متاسفانه در طول کل مسیر به سمت شمال غربی رفتید.»
نیما با دست به پیشانی اش کوبید و فریاد زد: «نه!»
می خواستم همان جا بزنم زیر گریه، ولی جلوی خودم را گرفتم. فکر کردم: «حتما یه راهی هست. باید باشه.»
آرینا پرسید: «کس دیگه ای توی روستا نیست که بتونه اونها رو با ماشین به خونه شون برگردونه؟»
سکوت، تنها جوابی بود که گرفت. چند لحظه بعد، تی تی خانم جواب داد: «متاسفانه نه. راه اونجا پستی و بلندی های زیادی داره و فقط با ماشین های مخصوص میشه ازش رد شد. از اونجایی که معمولا هیچ کس به اون سمت نمیره، تنها کسی که ماشینش به درد این کار می خوره توکا خانه...» شروع کرد به تا کردن گوشه های نقشه. دستانش می لرزیدند. «...که اون هم ماشینش خرابه و معلوم نیست کی بتونه تعمیرش کنه. این روزها یه عالمه کار روی سرش ریخته. پس تنها کسی که می مونه...»
حرفش ناتمام ماند؛ چون وسط حرف هایش صدای بلند باز شدن در و زنگوله های آویزان شده از سقف به گوش رسید. به محض اینکه در باز شد، تی تی خانم سراسیمه نقشه را تا کرد و در میزش گذاشت. بچه ها را کنار زد و از جا بلند شد. با صدایی لرزان گفت: «س... سلام ارسلان خان. خوشحالم که دوباره سری به مغازه ما زدید. مایه افتخاره که شما رو دوباره می بینم. حالتون چطوره؟» به نظر می رسید که از دیدن مشتری چندان خوشحال نبود، ولی سعی کرد خودش را خوشحال جلوه دهد.
جاوید، آرینا و عماد از آنجا جیم شدند و تنها من ماندم و نیما و تی تی خانم و مشتری عجیبش. سرم را برگرداندم تا ببینم که چه کسی پشت سرم ایستاده و آن طور همه را به وحشت واداشته بود.
مردی چهارشانه و آفتاب سوخته که تقریبا قدش به دو متر می رسید، آنجا ایستاده بود و به من خیره شده بود؛ انگار می خواست بپرسد: «چرا تو اینقدر آرومی؟»
وقتی که نگاهم به نگاه او افتاد، بلافاصله چشم هایم تار شدند و سیاهی رفتند. عضلاتم قفل شدند و صداهایی مبهم در اطرافم شنیدم؛ صداهایی مثل طوفان، گرگ ها و بدتر از همه؛ صدای جیغ.
مدتی طول کشید تا به خودم آمدم و فهمیدم که به منظره ای آشنا خیره شده ام؛ منظره ای که تمام کابوس هایم از آن سرچشمه می گرفت. چشمم به بالکنی افتاد که نزدیک بود از آن سقوط کنم و جانم را از دست بدهم. خواستم فرار کنم، ولی نتوانستم؛ چون بدنم کاملا از حرکت ایستاده بود. سینه ام سنگین شده بود. فکر می کردم که همین لحظه است که خفه شوم، ولی بدنم به نبود اکسیژن هیچ نوع واکنشی نشان نداد.
می توانستم عدم تپش قلبم را حس کنم، ولی این اذیتم نکرد. انگار همه این ها کاملا عادی بودند؛ نمی توانستم پلک بزنم. نمی توانستم نفس بکشم. قلبم نمی تپید. این به من حس بدی می داد.
در یک لحظه دنیا دور سرم چرخید و بعد صحنه ورود آخرین قربانیان کلبه جلوی چشمانم ظاهر شد. همه چیز زنده به نظر می رسید؛ وزش باد، تکان خوردن شاخه هایی در دوردست ها و بوی چوب. سه دختر نوجوان کلاس یازدهمی، پشت در کلبه ایستاده بودند و همین طور که چیزهایی در گوش هم زمزمه می کردند، با صدای بلند می خندیدند؛ بی خبر از اینکه قرار بود به زودی لبخند روی لبانشان خشک شود. آنها خوشحال بودند؛ چون از آینده خبر نداشتند.
یکی از آنها در را باز کرد و پایش را داخل گذاشت. صدایی آشنا در گوشم پیچید؛ صدای گندم. «ب... ب... برید بیرون! اگه یه... یه قدم جلوتر بیاید، هر سه تون رو ن... ن... ن... نفرین می کنم! گ... گفتم برید بیرون!»
صدایش بیشتر و بیشتر طنین انداز شد. تنها در عرض چند ثانیه، کار هر سه شان تمام شد. می خواستم چشم از آن صحنه بردارم، ولی چشم هایم هم درست مثل تمام اعضای بدنم قفل شده بودند.
آتش...
زوزه گرگ ها...
جیغ...
تمام.
لحظاتی بعد، صدای گندم در سرم پیچید. آن را نمی شنیدم، بلکه از درون حس می کردم. حسی به من می گفت که این صدای افکارش بود که به من می رسید؛ با این وجود، صدایش کاملا واضح بود. «متاسفم. این چیزی نیست که من میخوام، ولی مجبورم.»