فصل پنجاه و سوم: تو به من اعتماد کردی

خانه‌ای میان کرم‌های شب‌تاب : فصل پنجاه و سوم: تو به من اعتماد کردی

نویسنده: Writer_crow

ساعت ها به سقف خیره شدم.
  بند انگشتانم از در دست گرفتن اسلحه می سوختند.
  آرینا ظرف چند ساعت به من یاد داد که چطور از اسلحه استفاده کنم. با هم کنار ساحل رفتیم و بطری های پلاستیکی کثیف و چروک را از کنار دریا جمع کردیم. او به من نشان داد که چطور درست و دقیق هدف گیری کنم؛ هرچند یک بار نزدیک بود به یک سگ شلیک کنم. اگر گلوله تنها به یک سانتیمتر آن سو تر برخورد می کرد، هرگز خودم را نمی بخشیدم.
  در آن لحظه، ترسی متقابل بینمان شکل گرفت. من از ترس اینکه سگ به من حمله کند، تا لبه ساحل عقب عقب قدم برداشتم و سگ هم زوزه کشان فرار کرد، تا جایی که در افق ناپدید شد. آرینا من را به خاطر بی دقتی ام در استفاده از هفت تیر سرزنش کرد، ولی معلوم بود که همزمان سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد.
  می دانستم که در هیچ نبرد تن به تنی از اسلحه گرم استفاده نمی شد؛ ولی این را به آرینا نگفتم. خودش هم این را می دانست. او هم مثل من گیج شده بود، چون نمی دانستیم که نبرد کجا و چطور انجام می شد، یا اینکه اصلا ارسلان تا آن موقع زنده بود یا نه.
  برایم سوال بود که چرا وقتی برای نبرد پا پیش گذاشتم، او به من هیچ چیز نگفت. دیروز انگار که ذهنم را خوانده باشد، در زمان تمرین بی مقدمه گفت: «من بهت اعتماد دارم.» هرچند نمی توانستم تشخیص دهم که چهره اش هم همین را می گفت یا نه.
  در تمام زندگی ام، هیچ وقت شبی به آن بلندی نداشتم. حدس می زدم که آن زمان برای نگران بودن زیادی دیر شده بود؛ چون خیلی وقت پیش راهم را پیش گرفته بودم. با این وجود، باز هم به فردا فکر کردم. می خواستم همان جا زمان را متوقف کنم، شاید حتی برای همیشه.
  تلاش کردم حواسم را از آن موضوع پرت کنم، ولی نه محسن و نیما بیدار بودند، نه آرینا آنجا بود. پرده های اتاق هم روی شیشه پنجره را کامل پوشش داده بودند. احساس می کردم که در یک قفس گیر افتاده بودم.
  خودم را مجبور به خوابیدن کردم.

  با لحنی غرق در شک و تردید، پرسیدم: «فکر می کنی باید از ارسلان خان بپرسم؟»
  محسن شانه بالا انداخت. «پرسیدنش ضرری نداره. بهتره بری و خودت ازش درباره اون... نبرد بپرسی.»
  در حیاط را باز کردم و طوری که انگار وسط میدان مین بودم، به سمت خانه ارسلان خان قدم برداشتم. دستم را خیلی آرام به‌سمت در بردم. پس از مکث کوتاهی، به در کوبیدم.
  در باز نشد.
  برای مدتی طولانی منتظر ماندم و در باز نشد.
  برای لحظه ای، ترسی کشنده به جانم افتاد، ولی آن را به سرعت پس زدم. به این فکر کردم که می توانستم یک ساعت بعد، دوباره سراغش بروم.
  وقتی دوباره به خانه برگشتم، نیما را دیدم که داشت حیاط را جارو می کشید. گفت: «مادر پرسو مجبورم کرد اینجا رو جارو کنم.»
  نخودی خندیدم. چشمم به جاروی دیگری افتاد که کنار انبار رها شده بود. آن را برداشتم و ابرو بالا انداختم. نیما متوجه منظورم شد، این را وقتی فهمیدم که لبخند شیطنت آمیزی روی لبش نشست.
  آن نبرد مسخره را از سر گرفتیم.
  نمی دانستم چرا فکرش به سرم زده بود. این کار من را به یاد توله شیرهای توی مستندهای حیات وحش می انداخت. از این فکر خنده ام گرفت.
  نه من و نه نیما حوصله هیچ کاری را نداشتیم، برای همین در عرض پنج دقیقه از پا افتادیم. نیما روی لبه باغچه نشست و گفت: «نمیخوام تو بمیری.» این حرفش حتی از طعنه ای که آن روز به من زده بود هم زهرآلود تر بود.
  چشمانم سوخت. به یاد حرفی افتادم که شبی نیما خودش به من زده بود. «قرار نیست همچین اتفاقی بیفته. من یه شکارچی گرگم.»
  «می دونم.»
  حالا می توانستم به وضوح احساس کنم که او من را باور داشت و همین هم به من دلگرمی می داد. در همان لحظه، متوجه چیزی شدم. من به این خاطر به او دلگرم شدم که هیچ انتخابی نداشتم. راه برگشتی در کار نبود. درست در همان زمان های درماندگی بود که می توان به کوچک ترین نشانه ها دلگرم شد؛ حتی یک لبخند. همه و همه مثل کوه هایی خیالی از جنس ابرهای رشته ای و کوچک سیروس پشتم بودند، چون چاره دیگری نبود.

  دوباره در خانه ارسلان را زدم؛ این بار، با حسی که هیچ کلمه ای برای توصیفش نداشتم و امیدوار بودم که هیچ وقت مجبور نباشم آن را توصیف کنم. یک قدم عقب رفتم و منتظر ماندم که او در را باز کند. نمی خواستم در همان لحظه اول که او را می دیدم، نگاه هایمان به هم گره بخورد، برای همین سرم را برگرداندم و به ساحل نگاه کردم. بر روی همان سنگی که همیشه رویش می نشستم، ارسلان را دیدم که یک پایش را جمع کرده بود و پای دیگرش را که دورش باندپیچی شده بود، آویزان کرده بود. به طرف او رفتم. قبل از اینکه برسم، نگاهش به من افتاد و بلند شد. بدنم مورمور شد.
  گفت: «منتظرت بودم. فقط سه دقیقه تا شروع نبرد مونده.»
  لحنش دوستانه بود همین باعث شد که تنم به لرزه بیفتد. خواستم بگویم که آماده نبودم، که به آرینا و محسن و نیما خبر نداده بودم. ولی به جایش، پرسیدم: «اگه من شکست خوردم، ممکنه کس دیگه ای بتونه به جای من بیاد و ادامه بده؟»
  نیشش باز شد، انگار از این پیشنهاد خوشحال هم شده بود. «چرا که نه.»
  دهانش را باز کرد، ولی من صدایش را نشنیدم. متوجه شدم که داشتم به سمت خانه می دویدم. می دویدم تا چیزی را که شنیده بودم، برای محسن و نیما بازگو کنم. می دانستم که فرصتی باقی نمانده بود.
  محسن روی پله کز کرده بود و به گیاهان باغچه دست می کشید. نفس نفس زنان گفتم: «نبرد سه دقیقه دیگه شروع میشه.»
  محسن به اندازه من وحشت نکرد. انگار بعد از تمام اتفاقاتی که افتاده بود، هیچ احتمالی به نظرش غیرممکن نمی رسید. به او حق می دادم.
  متوجه حسی در درونم شدم؛ حسی برنده که در قالب کلماتی نرم از دهانم خارج شد. «من نمیخوام ارسلان رو بکشم. نمیخوام هیچ کسی رو بکشم.» این را هم در دلم اضافه کردم: «فقط میخوام یه زندگی معمولی داشته باشم.»
  محسن هم مثل نیما، همان چیزی را گفت که جای تمام حرف های ناگفته را می گرفت: «می دونم.» ولی بعد، ادامه داد: «تو دلرحمی و این چیز بدی نیست. هیچ خصوصیتی به خودی خود بد نیست؛ چیزی که واقعا مهمه، اینه که کجا و چطور ازش استفاده کنی.»
  لبخند محوی زدم و دوباره به سوی ساحل قدم گذاشتم. گفتم: «بر می گردم.»
  وقتی به ساحل رسیدم، ارسلان در مرز میان آب و خشکی ایستاده بود. حتی به من نگاه هم نکرد. به صدف های روی زمین نگاه کردم و منتظر ماندم. منتظر ماندم تا اتفاقی بیفتد.
  صدایی کرکننده از بالای سرم به گوش رسید. سرم را بلند کردم. سایه ای از موجی بزرگ و تاریک، من و ارسلان را در بر گرفت. شن های زیر پایم لغزیدند و کنار رفتند؛ گویی می خواستند راه را تا مرکز زمین باز کنند. به محض اینکه موج هر دویمان را بلعید، همه چیز ناپدید شد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.