در جعبه ابزار را باز کردم. درست حدس زده بودم. تعدادی کاغذ در یک کاور کاغذ گذاشته شده بودند و خود را ته جعبه پنهان کرده بودند. به نکته ظریفی اشاره کردم: «بهتر نیست که اول این صفحه ها رو بخونیم؟»
این بار آرینا بود که اعتراض کرد. «ما همین الان هم عجله داریم.»
به تته پته افتادم. «حتما... حتما یه دلیلی داشته که ارسلان خان دنبالمون اومده. اون نمی خواسته که ما بفهمیم توی صفحه های آخر کتاب چی نوشته. نباید بفهمیم که اون چی رو توی یه مزرعه پرت قایم کرده که دست هیچ کس بهش نرسه؟»
آرینا کوتاه آمد. «پر بیراه هم نمیگی.»
دستش را دراز کرد. کاغذها را به او دادم. آرینا آنها را بیرون کشید و روی اولین صفحه دست کشید. «عجب دستخط خرچنگ قورباغه ای.»
ناشیانه سعی کرد آن را بخواند. «ابطال نفرین؛ روش دوم.»
نفسم را در سینه حبس کردم. همزمان با آرینا ادامه دادم: «در صورتی که صاحب گردن آویز از زمرد برای مقاصد غیرضروری یا آسیب رسان استفاده کرده باشد یا زمرد در خطر مورد سوءاستفاده قرار گرفتن باشد، کسی که در جریان این قضایا است، باید هر چه سریعتر برای از بین بردن گردنبند آویز پا پیش بگذارد. برای از بین بردن قارا بکچی، باید بین صاحب آن و فردی که قصد از بین بردن آن را دارد، نبردی صورت بگیرد. این نبرد چهل و هشت ساعت پس از پیمان نبرد صورت می گیرد. نبرد تا زمانی که یک نفر از طرفین کشته شود، ادامه می یابد.»
آرینا دست از خواندن برداشت و با حالتی پرسشگر به من نگاه کرد. «خب؟»
به او چشم غره رفتم. گفتم: «یعنی تنها راهمون برای باطل کردن نفرین همینه.»
آرینا سرش را بالا گرفت و خیلی آرام زمزمه کرد: «از همین می ترسیدم؛ اینکه مجبور باشیم توی این راه چیزی رو فدا کنیم.» و مثل وقت هایی که مادرم من را سرزنش می کرد ادامه داد: «می فهمی کارن؟»
حس می کردم که در حال آب رفتن بودم. «چیزی نمیشه. بیا بریم.»
آرینا بدون هیچ حرفی، سوار دوچرخه شد و به صفحه موبایلش چشم دوخت. نور ضعیف سبز و آبی نقشه روی صورتش نمایان بود. دوباره آن را توی جیبش گذاشت و تندتر از همیشه رکاب زد.
کنار انبار نگه داشتم. در را آرام باز کردم. یکی از لولاهایش کنده شده بود، برای همین می ترسیدم که هر لحظه از جا کنده شود و سرم را به باد دهد، ولی بدون توجه، نگاهی به داخل انبار انداختم. گفتم: «هیچ کس اینجا نیست.»
آرینا جواب داد: «پس باید توی خونه خودش باشه.»
پرسیدم: «میخواد با محسن و نیما چیکار کنه؟»
آرینا نگاهش را از من گرفت. «خدا می دونه.»
ناله کردم: «الانه که بالا بیارم.» و تلوتلو خوران پیاده شدم.
آرینا با رگه ای از نگرانی در صورتش به من خیره شده بود. پرسید: «خوبی؟» البته که سوال احمقانه ای بود.
در عرض بیست ثانیه، تمام غذاهایی که آن روز خورده بودم، از جمله الویه را بالا آوردم. آرینا گفت: «حتما به خاطر شکلات های نیما بوده.»
با شنیدن اسم نیما، با حالتی ماتم زده به زمین نگاه کردم. حرف آرینا مسخره بود، چون وقتی که تپش قلبم به صد و بیست و پنج بار در دقیقه رسیده بود و کل بدنم از شدت اضطراب و فعالیت بدنی به لرزه افتاده بود، امکان نداشت که معده ام ساکت بماند.
به ناچار، دوباره سوار شدم و در مسیر ساحل راندم. آرینا گفت: «مجبور نیستی بیای. خودم می تونم...»
حرفش را قطع کردم و با لحنی معذب جواب دادم: «مهم نیست.»
همان طور که به روستا نزدیک می شدیم، خانه ها هم واضح تر و پررنگ تر می شدند. در میان تمام آنها، خانه ارسلان خان از تمام آنها پررنگ تر به نظر می رسید.
آرینا راهش را کج کرد و گفت: «من میرم دوچرخه رو بذارم توی خونه.»
همچنان که او به سمت خانه می رفت، من هم به سرعت خودم را به انبار خانه مادر پرسو رساندم و سه چرخه برقی را سر جای اولش گذاشتم.
آرینا را از جلوی در خانهشان دیدم که به خانه ارسلان خان اشاره کرد و خودش را به من رساند. گفت: «اول تو برو. اگه مشکلی پیش اومد، من میام دنبالت.»
چشمانم گرد شدند و مطمئن بودم که مردمک هایم به اندازه یک بذر تنگ شده بودند. «من حاضر نیستم حتی یه بار دیگه پام رو توی این خونه بذارم.»
آرینا غرید. «خیلی خب. تو همین جا وایسا.» و پشت در خانه ارسلان خان ناپدید شد.
در را پشت سرم باز نگه داشتم. آنقدر سنگین بود که انگشتانم در عرض چند ثانیه قرمز شدند. آرینا را تماشا کردم که پنجره داخل اتاق خواب ارسلان را هل داد. پنجره به سرعت باز شد و چند بار دور خودش چرخید. آرینا عقب عقب رفت و سرش را به سمت من برگرداند. برایش لبخند زدم و شستم را بالا بردم. در یک لحظه، چهره اش از همیشه جدی تر شد. خودش را از پنجره بالا کشید و به اتاق مخفی پرید.
دندان هایم را به هم فشار دادم و آرزو کردم که محسن و نیما آنجا باشند. صدای کوبیده شدن چیزی به دیوار از داخل اتاق شنیده شد، بعد هم صدای آرینا که اسمم را فریاد کشید.
دستم را روی قلبم گذاشتم تا مطمئن شوم که هنوز در حال تپش بود. بلافاصله به داخل اتاق دویدم و زمانی رسیدم که متوجه شدم که نمی دانستم باید چه کار می کردم.
محسن و نیما را دیدم که مات و مبهوت گوشه اتاق ایستاده بودند و نگاهشان را به زمین دوخته بودند. پانسمان دست نیما باز شده بود و پاره و خونین جلوی پایش افتاده بود. در آن طرف اتاق، آرینا نشسته بود و دستش را روی پیشانی اش فشار می داد. دستش را برداشت و با حالتی وحشت زده به آن نگاه کرد. در همان لحظه، ارسلان او را از یقه اش کشید و به میز کوبید.
برای اولین بار، حس کردم که پاهایم من را عقب می کشیدند و در سرم زمزمه می کردند، برو. دور شو. برو. دور شو.
قبل از اینکه بتوانم تصمیمی بگیرم، چیزی سفت به نوک کفش های کتانی ام برخورد کردند. لوله تفنگ آرینا بود. درست رو به من بود، گویی می خواست با یک شلیک، تمام صداهای داخل اتاق را بخواباند.
رو به آرینا کردم. تفنگ را دوباره به سمت من هل داد و به پای ارسلان خان اشاره کرد. دست راستش را که زیر صندلی گیر کرده بود، تکان داد و به شکل لوله هفت تیر در آورد. بهش شلیک کن.
آرزو کردم که می توانستم همان موقع اعتراض کنم، که تا به حال حتی دستم هم به یک اسلحه نخورده بود، چه برسد به اینکه بتوانم با آن به یک آدم شلیک کنم.
برو.
دور شو.
برو.
دور شو.
اسلحه را از روی زمین برداشتم. سنگین تر و بزرگتر از چیزی بود که انتظارش را داشتم. بی درنگ باور کردم که امکان نداشت بتوانم با آن ارسلان را هدف بگیرم. دست هایم می لرزیدند و احساس می کردم که هر کدام از بند انگشتانم، چیزی بیش از یک دانه کبریت نبود.
نفهمیدم که چند ثانیه گذشت، ولی ماشه را کشیدم. نه صدایی به گوش رسید و نه قطره خونی روی زمین ریخت. ته دلم خالی شد. امیدوار شدم که آرینا قبل از به راه افتادن، گلوله ها را جای گذاری کرده باشد. بار دیگر، مصرانه تر انگشتم را روی ماشه گذاشتم.
صدای کرکننده ای تمام خانه را در بر گرفت؛ شاید حتی فراتر از محوطه خانه ارسلان خان.