به مدت چند دقیقه، گویی زمان یخ زده بود.
پوچی. نمی توانستم به چیزی که می دیدم اعتماد کنم. بعد، به آرامی همه چیز را باور کردم. حالا فهمیدم. مادرم تمام مدت چیزی نگفته بود تا من از این موضوع خبردار نشوم. او پدرم را فراموش نکرده بود، بلکه برای سال ها این راز را در سینه اش نگه داشته بود. فکر کردم: «ولی چرا اون باید اینجا باشه؟ چرا اینجا؟»
سرم را بین دستانم گرفتم. با اوج گرفتن باران، بیشتر به لرزه افتادم. بغضی در گلویم جا خوش کرد.
آرینا مثل یک موجود وحشی پشت سرم ظاهر شد. بدنم مورمور شد. آرینا پرسید: «این باید پدرت باشه، درسته؟»
«آره.»
آرینا روی سنگ قبر دقیق شد. برای یک لحظه، چشمانش گرد شدند و با چهره ای مبهوت به من خیره شد. پرسیدم: «اون چرا اینجاست؟»
او جوابی که انتظارش را دادم را به من نداد، در عوض کنارم چمباتمه زد و گفت: «فکر می کنم باید یه چیزی رو بهت نشون بدم.»
حس کنجکاوی بر من غلبه کرد و هر سوالی را که در ذهنم بود بیرون ریختم. «میخوای چی رو نشونم بدی؟»
«خودت می فهمی.» از جا برخاست. «با من بیا.»
به دنبالش به راه افتادم. پرسیدم: «تو پدرم رو می شناسی؟»
«نه کاملا، ولی یه چیزهایی درباره مرگش می دونم.»
«از کجا می دونی؟»
«خبرش اینجا پیچیده بود.»
«داریم کجا میریم؟»
«ساحل، دو کیلومتری روستا.» آهی کشید و گفت: «کارن، می دونم که الان بهت سخت می گذره، ولی لطفا تحمل کن. چیزی نمونده.»
«خیلی خب، متاسفم.» سوالات زیادی در سرم می چرخیدند، ولی دهانم را بستم.
متوجه منظره پیش رویم شدم. ساحل. مرز بین دو دنیا. تنها دو دقیقه با ما فاصله داشت. دوباره صدای آواز خواندن پدرم در سرم پیچید.
«خورشید آغاز راه ماست
راهی مختوم به دریاهاست
دریاهای دور و عمیق
درخشنده همچون عقیق...»
برای لحظه ای احساس کردم که رعدی از وسط بدنم عبور کرده بود. آرزو کردم که هر چه زودتر به مقصد برسیم.
آرینا در گوشه ای از ساحل ایستاد. منتظر شدم تا چیزی بگوید. به او خیره شدم. دستانش را پشت کمرش در هم گره کرد و شروع به صحبت کرد. «ساعت چهار بعدازظهر، ۱۳ خرداد سال ۱۳۸۷...»
فکر کردم: «سه سال پیش. دقیقا یه روز قبل از ناپدید شدنش.»
آرینا بعد از مکثی که انگار مدت ها طول کشید، ادامه داد: «توی این محدوده آشوب به پا شده بود...»
همان طور که او تک تک جزئیات آن اتفاق را توضیح می داد، تصویری جلوی چشمانم نقش بست.
دریا به تلاطم افتاده بود. به جز تعداد انگشت شماری از افراد که با چهره های وحشت زده در چند قدمی محدوده ساحل، آن مرد بیچاره را تماشا می کردند، خبری از کس دیگری در آن نزدیکی نبود. هیچ کدام از غریق نجات ها سر جایشان نبودند. همه به طرز ناشیانه ای سعی در نجات آن مرد داشتند. گویی چند بچه با شمشیرهای چوبی در برابر یک لشکر صدهزار نفره ایستاده بودند.
پس از مدتی، دو نفر از غریق نجات ها به زحمت آن پیکر رنگ پریده را به سمت خشکی کشیدند. یکی از آنها که لاغر و عضلانی بود، با عصبانیت از جمعیت پشت ساحل خواست که آنجا را ترک کنند، ولی هیچ کس از جایش تکان نخورد. همه ماتشان برده بود؛ از جمله گیلدای یازده ساله که برای اولین بار ترس بر تک تک ماهیچه های بدنش غالب شده بود.
غریق نجات ها دور مرد جمع شدند. بعد از لحظاتی کوتاه، همه دست از جنب و جوش کشیدند. طوفان ساکت شد. غریق نجات عضلانی به آرامی اعلام کرد: «اون مرده. کار از کار گذشته.»
تمام.
آرینا لبانش را به هم فشار داد. گفتم: «انتظارش رو نداشتم.»
«می فهمم.»
متوجه شدم که صورتم خیس شده بود. همان طور که اشک ها جاری می شدند، به زخم هایی که صبح آن روز روی صورتم ایجاد شده بودند جان می دادند. به طرف موج ها قدم برداشتم؛ جایی که روزی یک مرد ماجراجو جان داده بود. آرینا از من فاصله گرفت و به من اجازه داد که در خلوت خودم تنها باشم.
باورش سخت بود که کابوسم به حقیقت پیوسته بود. ما از هم گسسته بودیم. ستاره ها خاموش شده بودند. دیگر هیچ صورت فلکی ای در کار نبود. برای من، این هیچ معنایی به جز نابودی نداشت. دستانم سست و سست تر شدند، تا جایی که حس کردم هیچ نیرویی در آنها وجود نداشت.
آرینا سوالی پرسید که باعث شد بیشتر از همیشه احساس سرما کنم. «فکر می کنی اون توی لحظه مرگش چقدر رنج کشیده؟»
بعد از کمی تامل، جواب دادم: «حدس می زنم هیچی. خودش بهتر از هر کس دیگه ای می دونست که ممکنه این اتفاق بیفته.»
«پس چرا این کار رو کرد؟»
«پدرم همیشه همین طور بود. بیشتر مواقع مردم اون رو یه آدم کله شق خطاب می کردن، ولی خودش باور داشت که با انجام دادن کارهایی مثل چادر زدن بین گرازهای جنگلی یا شنا کردن توی آب های عمیق بیشتر به طبیعت و زندگی واقعی انسان پیوند می خوره.»
«فکر می کنم که پدرت آدم فوقالعاده ای بوده.»
«درسته.» مکث کردم. «اون می دونست که دنیا به آدم های بی پروا رحم نمی کنه، ولی این رو هم می دونست که حقیقت بزرگتری هم هست؛ اینکه آدم های محتاط، خودشون به خودشون رحم نمی کنن. اون تصمیم گرفت که بی پروا باشه؛ که زندگی کنه.»
هر چند او از پیش ما رفته بود، ولی ته دلم می دانستم که خودش راضی بود. شاید این همان چیزی بود که می خواست؛ اینکه تا ابد به طبیعت پیوند بخورد. تصور کردم که روحش باری دیگر در جنگل های گیلان قدم می زد. فکر کردن به همه این ها، کمی من را تسلی داد.
متوجه شدم که زمان زیادی آنجا بودیم. مانده بودم که محسن و نیما متوجه نبود من شده بودند یا نه. با فکر کردن به اینکه دوباره باید بر می گشتیم، باعث شد دوباره حس کنم که در حال سقوط بودم. آب دهانم را قورت دادم. «وقت رفتنه.»
دستم را از شن های ساحل پاک کردم و برخاستم. با هم به قبرستان برگشتیم؛ جایی که محسن و نیما منتظرم بودند؛ همچنین مادر پرسو.
درست لحظه ای که رسیدم، مادر پرسو آماده رفتن بود. همچنان که سوار سه چرخه برقی می شد، چشمش به من افتاد و پرسید: «کجا رفته بودی؟»
جوابی ندادم؛ شاید چون حرفی برای گفتن نداشتم، شاید هم چون کلمات از دهانم خارج نمی شدند. تلاش کردم چیزی بگویم، ولی حس می کردم که دهانم پر از شن شده بود. نمی دانستم این حس تا چه زمانی ادامه پیدا می کرد. ترجیح می دادم درباره اش فکر نکنم.