آرینا با عصبانیت در خانه را باز کرد و سر عماد فریاد زد: «عماد، همین الان برگرد تو.»
پس از دو روز، تب عماد پایین آمده بود و می توانست به تنهایی راه برود. او از صبح روی پله بیرون از خانه نشسته بود و مثل یک دوربین مداربسته تمام رفت و آمدهای داخل روستا را زیرنظر گرفته بود.
با دست آرینا را پس زد و گفت: «میخوام تنها باشم.»
آرینا جواب داد: «هوا سرده. ممکنه حالت دوباره بدتر بشه.»
عماد در را توی صورت آرینا بست. آرینا با حالتی عصبی قولنج انگشتانش را شکست. محسن گفت: «ولش کن. تازه حالش بهتر شده. بذار فعلا هر کاری که میخواد بکنه.»
آرینا به سمت سینک ظرفشویی رفت و به طرز جنون آمیزی به جان ظرف ها افتاد. او هر وقت بیش از حد عصبی می شد، همین کار را می کرد.
دستی به قارا بکچی که مخفیانه دور گردنم انداخته و پشت لباسم پنهانش کرده بودم، کشیدم. زمزمه کردم: «تو باید به ما کمک کنی که راه رو پیدا کنیم.»
چند روز پیش، آرینا برای مدتی طولانی درباره اینکه نباید به گردنبند دست بزنیم و ممکن است عواقب خطرناکی داشته باشد، با ما صحبت کرده بود؛ ولی من فکر نمی کردم که نفرین یا جادوی سیاه بتواند تنها در عرض چند ساعت به ما منتقل شود.
البته آرینا حق داشت که نگران باشد. دیشب وقتی که به همراه محسن و نیما سعی در خواندن کتاب راهنمای قارا بکچی بودیم، به کلمه ای بر خوردیم که برایمان آشنا بود؛ جادوی سیاه.
من حدس زده بودم که کلمه "قارا" می توانست اشاره به جادوی سیاه هم داشته باشد؛ جادویی که توسط چاوش خان مورد سوءاستفاده قرار گرفته بود. در کتاب نوشته شده بود که وقتی که قارا بکچی برای نیت شر استفاده شود، باید هر طور شده نفرین باطل شود. همچنین نوشته بود که همزمان با از بین رفتن نفرین، گردنبند هم از بین خواهد رفت؛ این یعنی ما باید به کلی از شر گردنبند خلاص می شدیم.
زمرد را از زیر لباسم بیرون آوردم و در دستانم پنهان کردم. فکر کردم، ولی چطوری باید نفرین رو باطل کنیم؟
می دانستم که نباید گردنبند را بشکنیم، چون در این صورت نه تنها نفرین باطل نمی شد، بلکه دیگر راهی هم برای باطل کردنش وجود نداشت و این یعنی گندم برای همیشه به شکل یک روح می ماند و خانواده اش هم هیچ وقت نمی توانستند دوباره پیش او برگردند.
با دیدن تصویری که داخل گردنبند ظاهر شد، در کسری از ثانیه از جا پریدم. نقش چشمانی سرد و بی روح در سنگ قارا بکچی پدید آمد. صاحب چشم ها را شناختم؛ گندم.
جیغ خفه ای از گلویم خارج شد. بی اختیار دستم را به سمت گردنبند بردم و تلاش کردم آن را از جا بکنم و البته که با این کار، تنها نزدیک بود تعدادی از مویرگ های گردنم را پاره کنم.
متوجه شدم که همه به من خیره شده اند، ولی به روی خودم نیاوردم. سعی کردم قلبم را کمی آرام تر کنم، ولی هنوز هم مثل یک یوزپلنگ در حال شکار می تپید. گردنبند را به آرامی از دور گردنم باز کردم و پشت کوسنی با طرح گل و بته جقه پنهان کردم.
اتفاقی که در یک دهم ثانیه بعد افتاد، باعث شد که سرعت مغزم برای دریافت اطلاعات حتی از کامپیوتر های عهدبوقی هم کندتر شود. عماد در خانه را باز کرد و جلویمان ظاهر شد. به چارچوب در تکیه داد. پاهایش آشکارا می لرزیدند. ترسیدم که مبادا تعادلش را از دست بدهد و جنازه اش روی دستمان بماند. با هیجانی در صدایش گفت: «ب... باید بیاید. تیتی خانم برگشته.»
دلم آشوب شد. یک راست به سمت او دویدم و پرسیدم: «مادر پرسو رو هم دیدی؟»
با حرکت ظریفی در ابروهایش گفت: نه.
این تنها می توانست دو حالت داشته باشد؛ یا حالا برگشته بود، یا هیچ وقت بر نمی گشت. نمی خواستم حالت دوم را تصور کنم. نجوا کردم: «باید توی خونه باشه.» و آنها را کنار زدم و به طرف خانه مادر پرسو دویدم.
باد سرد بی رحمانه به صورتم می کوبید و باعث می شد که نفس کشیدن برایم سخت شود، ولی اهمیتی نداشت. برای دیدن مادر پرسو صبر نداشتم.
وقتی به نزدیکی خانه رسیدم، حتی برای باز کردن در حیاط هم نایستادم. می دانستم که در حیاط چندان قوی نبود، ولی حدس می زدم که پس از کوبیده شدن به آن، یک کبودی روی زانویم شکل گرفت.
پنجره آشپزخانه همچنان کم و بیش باز بود. از لای آن به داخل سرک کشیدم. داخل خانه هنوز هم سوت و کور بود. ناگهان نگران شدم که شاید مادر پرسو اصلا بر نگشته باشد. شاید این فقط یک رویا بود. یک توهم.
افکارم را پس زدم و وارد شدم. میز و صندلی های داخل خانه دوباره با لایه ای از غبار پوشیده شده بودند. هیچ کس آنجا نبود. با نامطمئن ترین حالت ممکن، صدا زدم: «مادر پرسو؟»
جوابی نگرفتم. می خواستم به این فکر کنم که او کجاست، ولی مغزم از کار افتاده بود. صورتم را نیشگون گرفتم. می خواستم همان جا و همان لحظه فریادی سر بدهم، ولی جلوی خودم را گرفتم.
محسن و نیما مثل روح پشت سرم ظاهر شدند. محسن لبخند ضعیفی زد. گفت: «مادر پرسو توی مغازه تیتی خانمه.»
حس کردم که رعدی از بدنم رد شده. خشکم زد. لگدی که نیما به ساق پایم پراند، باعث شد دوباره به خودم بیایم. دستم را کشید و گفت: «بیا بریم.»
مادر پرسو را از پشت در شیشه ای مغازه دیدم. او روی یک صندلی کنار پیشخان تیتی خانم نشسته بود و همچنان که با او صحبت می کرد، نخودی می خندید. فکر نمی کنم که تابلوی "توقف بی جا مانع کسب است" در آن زمان برای هیچ کدامشان اهمیتی داشته باشد.
محسن با دستان لرزان در را هل داد. زنگوله آویزان از سقف با صدای آشنایی تاب خورد. مادر پرسو و تیتی خانم با دیدن ما سکوت کردند. مادر پرسو با صدای آرام و بشاشی گفت: «دلم براتون تنگ شده بود.» و آغوشش را باز کرد.
یک قدم عقب رفتم. او کوچک تر و شکننده تر از همیشه به نظر می رسید و این من را آزار می داد. این حس من را از پیوستن به او و دوستانم باز داشت، ولی محسن سری تکان داد که معنایش را خوب می فهمیدم. بیا دیگه، احمق جون.
به آنها پیوستم. در همین حین که میان بازوهای مادر پرسو بودم، از گوشه چشمم آرینا را دیدم که بیرون از مغازه ایستاده بود و با لبخند بزرگی به ما می نگریست. به محض اینکه او متوجه نگاه من شد، سرش را برگرداند و از محدوده دیدم خارج شد. درک کردن او همیشه برایم سخت بود.