فصل بیست و سوم: خانه قدیمی

خانه‌ای میان کرم‌های شب‌تاب : فصل بیست و سوم: خانه قدیمی

نویسنده: Writer_crow

سوالات زیادی در سرم چرخیدند. آن مرد چه کسی بود؟ منظور گندم از آن حرف چه بود؟ چه اتفاقی داشت برایم می افتد؟ قرار بود تا ابد فلج بمانم؟
  به خود آمدم و متوجه شدم که به حالت عادی برگشته ام. قلبم دوباره می تپید، می توانستم نفس بکشم و بدنم دیگر فلج نبود. تکانی به انگشت هایم دادم. انگار پس از سپری کردن هزاران سال در میان یخ های عصر یخبندان، یخ ها آب شده بودند.
  چشم هایم را باز کردم. تازه فهمیدم که روی زمین مغازه افتاده بودم. سرم درد می کرد. به سرعت از جا بلند شدم. هیچ کس آنجا نبود؛ نه صاحب مغازه، نه نیما و نه مرد چهارشانه ای که جای یک چشمش خالی بود. فریاد زدم: «میشه یکی بگه اینجا چه خبره؟»
  محسن و نیما به سرعت از داخل انبار مغازه به بیرون دویدند و تی تی خانم هم آرام سرش را از در بیرون آورد. نیما اخم کرد. «اونی که باید بگه اینجا چه خبره تویی! پنج دقیقه س که...»
  خجالت زده شدم. دوست نداشتم در ملا عام بیهوش شوم. «می دونم. لازم نیست بگی.»
  با گیجی پرسیدم: «اون مرد کی بود؟»
  محسن گفت: «نمی دونم، ولی خیلی شبیه بابات بود. به خاطر این می پرسی؟»
  برایش پشت چشم نازک کردم. «کجای اون نخراشیده شبیه بابای بیچاره من بود؟»
  شانه بالا انداخت. «فقط این طور به نظر می رسید.»
  آهی کشیدم. «الحق که دیوونه ای.»
  نیما چشم چرخاند. به من خیره شد و پرسید: «خب، چه اتفاقی افتاده بود؟» چشم هایش نگران بود.
  دستش را کشیدم و گفتم: «بیا بریم بیرون. اونجا برات توضیح میدم.»
  نیما ابروهایش را بالا انداخت و از مغازه بیرون رفت. تی تی خانم استکان بزرگی را روی پیشخان کوبید. «تازه برات آب قند درست کرده بودم!»
  گفتم: «لازم نیست، خیلی ممنون.» و با عجله بیرون زدم.
  به قدری که فقط محسن و نیما بتوانند صدایم را بشنوند، صدایم را پایین آوردم و گفتم: «همین که اون مرد رو دیدم، صحنه ورود قربانی های قبلی کلبه جلوی چشمم ظاهر شد. نتونستم هیچ کاری کنم، چون کل بدنم فلج شده بود.» کلمه به کلمه حرف های گندم جلوی چشمم ظاهر شد. «قبل از اینکه اون صحنه از جلوی چشمم محو بشه، چیز عجیبی از گندم شنیدم. متاسفم. این چیزی نیست که من میخوام، ولی مجبورم. این چیزی بود که اون گفت. نمی دونم منظورش از این حرف چی بود یا این رو خطاب به کی گفته بود.»
  نیما نفسش را با صدای بلند بیرون داد. «نمی فهمم. این یعنی چی؟»
 قبل از اینکه بتوانم جواب دهم، محسن جلوی خانه رنگ و رو رفته ای توقف کرد و دست هایش را بالا برد. گفت: «پاک یادم رفته بود. وقتی که داشتم توی روستا قدم می زدم، یه خونه نقلی پیدا کردم که انگار کسی توش زندگی نمی کنه. میتونیم اونجا استراحت کنیم.»
  به خانه پشت سرش اشاره کرد. با تردید پرسیدم: «مطمئنی که اینجا خالی از سکنه س؟»
  محسن شانه بالا انداخت. «معلومه که مطمئنم! به من اعتماد کن. آخه کدوم آدم شلخته ای توی همچین خونه ای زندگی می کنه؟ فقط یه نگاه به علف های هرز توی باغچه و آجرهای خراب خونه بنداز!»
  او راست می گفت، با این حال هنوز هم تردید داشتم. اگر ناگهان صاحب خانه از راه می رسید، بی شک ما را سلاخی می کرد. با وجود این ها، فقط گفتم: «باشه.»
  محسن جلوی در ایستاد. در با صدای گوش خراشی باز شد. نیما پیش قدم شد و پا به خانه گذاشت. «بیاید تو. هیچ کس اینجا نیست.»
 از پشت در نگاهی به اسباب و اثاثیه خانه انداختم. روی بیشتر آنها گردوغبار نشسته بود. گفتم: «اگه کسی اینجا زندگی نمی کنه، پس چرا همه وسایل خونه سر جاشونن؟»
  نیما قیافه عجیبی گرفت. «من از کجا بدونم؟ شاید صاحب خونه مدت ها پیش مرده و از اون موقع به بعد وسایلش همین جا موندن.»
  نفس عمیقی کشیدم و آخر از بقیه وارد شدم. زیر پایمان فرشی به ظاهر دستبافت با نقش های بته جقه پهن شده بود. در بقیه اتاق ها هم فرشی به همان شکل پهن شده بود؛ حتی یکی دیگر از همان فرش ها لوله شده بود و به یک میز تکیه داده شده بود. روی میز، شی مکعبی شکلی بود و با ملحفه ای سفید پوشیده شده بود. انگار کل خانه داشت فریاد می زد: من مال یه مادربزرگم!
  نیما گفت: «چند تا بالش اونجاس. بیاید یه چرتی بزنیم. من که خیلی خسته‌م.»
  خبری از پتو نبود، برای همین ملحفه ای که روی میز بود را برداشتم. بلافاصله گردوغبار از روی ملحفه بلند شد و من را به عطسه انداخت. فکر کردم: «انگار خیلی وقته که اینجا صاحبی نداره.»
  بعد از چند بار تکاندن پتو، آن را روی خودم کشیدم. نیما آن را به سمت خودش کشید و نصف ملحفه را تصاحب کرد. گفتم: «محسن، تو نمیخوای بیای؟»
  محسن جواب نداد. رویش را به پنجره آشپزخانه نقلی خانه کرده بود و نور شدیدی روی صورتش می تابید. مکث کردم. پرسیدم: «میشه بگی داری اونجا چه غلطی می کنی؟»
 سرش را برگرداند. شیشه ای در دست داشت و داشت با قاشق ته محتویات داخلش را در می آورد. با دهان پر گفت: «دارم ترشی می خورم.»
  چندشم شد. «بعد از این همه گرسنگی داری ترشی می خوری؟ مگه قحطیه؟»
  با خونسردی گفت: «این تنها چیزی بود که تونستم این اطراف پیدا کنم.»
  برایش چشم چرخاندم. «خیلی خب، پس یه کم هم برای من نگه دار.»
  محسن شیشه را نشان داد. «این آخرشه.»
  بلند شدم و شیشه را از دستش قاپیدم. به محض اینکه بوی ترشی به مشامم رسید، حالت تهوع گرفتم، ولی چاره دیگری نداشتم. از شدت گرسنگی چشم هایم سیاهی می رفت. قاشق تمیزی برداشتم و آن را تا ته در آن مخلوط سبز و بدبو فرو کردم. وقتی آن را قورت دادم، حس کردم که از دهان تا معده ام با اسید شستشو داده شده. امیدوار شدم که معده ام سوراخ نشود.
  درست قبل از اینکه کاملا ته ترشی را در بیاورم، صدای گوش خراش در بلند شد. چشم هایم گرد شد. بی سروصدا به سمت نیما دویدم و بازویش را کشیدم. نیما با گیجی سرش را تکان داد. «چی شده؟ تازه داشت خوابم می برد.»
  «یه نفر داره میاد توی خونه.»
  «چی؟ من فکر می کردم اینجا صاحبی نداره.»
  آهی از سر ناامیدی و وحشت کشیدم. محسن بی درنگ میز کوچکی را نشان داد و رومیزی اش را بالا کشید. «بیاید اینجا. زود باشید.»
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.