وقتی به خانه آرینا برگشتیم، آرینا بلافاصله سراغ کمدش رفت و تا کمر در لباس ها فرو رفت. پس از چند لحظه، کتاب و گردنبند را از لای پالتویش بیرون آورد. بدون این که کسی را مخاطب قرار دهد گفت: «زیر تخت اونقدر که فکر می کردم امن نبود. ممکن بود دست عماد یا مامانم بهش برسه، برای همین اینجا قایمش کردم.»
گردنبند را از گردنش آویزان کرد. درخشش سنگ زمرد که به سینه اش تکیه کرده بود، او را از قبل هم زیباتر جلوه می داد.
گفتم: «می تونیم توی آشپزخونه بشینیم. اونجا جای بیشتری داره.»
آرینا شانه بالا انداخت. «همین جا خوبه. ترجیح میدم احتیاط کنم.»
روی تخت خوابش نشست و به فضای خالی تخت اشاره کرد تا کنارش بنشینیم. محسن کتاب را برداشت و گرد و خاک روی آن را با آستین پاک کرد. آرینا به او نزدیک تر شد و روی کتاب دقیق شد. انگار که زیر آفتاب نشسته باشیم، چشمانش را تنگ کرد و گفت: «قارا بکچی؛ این یعنی نگهبان سیاه. برای جواهری با قدرت نفرین کردن آدم ها اسم مناسبیه.»
محسن یک ابرویش را بالا برد. «منظورت چیه؟»
نیما به جای آرینا جواب داد: «این یعنی کسی که این اسم رو انتخاب کرده، می دونست که نفرینی که از این سنگ حاصل میشه می تونه چقدر خطرناک و مخرب باشه.»
ابروهایم را در هم کشیدم. «پس می تونیم بگیم که اینجا کلمه سیاه می تونه به معنی جادوی سیاه هم باشه؟» جمله ام هم خبری بود و هم سوالی.
آرینا جواب داد: «این می تونه بیشتر از یه معنی داشته باشه. ممکنه هم به معنی جادوی سیاه باشه و هم به این اشاره کنه که اثرات نفرین می تونن خیلی وحشتناک باشن؛ چه با نیت خیر از این گردن آویز استفاده بشه و چه شر.»
گیج شدم، ولی حرفش را تایید کردم.
نیما دستانش را بالا برد. «کافیه. بیاید بریم سراغ خود کتاب.»
آرینا کتاب را ورق زد تا به فهرست رسید. به کلماتی که روی صفحات قدیمی و زردرنگ کتاب نقش بسته بودند، خیره شدم. نگاه کردن به آن کلمات، حس عجیبی داشتند؛ حسی که هیچ وقت تجربه نکرده بودم. گویی روبروی دروازه ای به سوی گذشته ایستاده بودم.
آرینا شروع به خواندن فهرست کرد: «مقدمه، صفحه ۳. نام، صفحه ۶. تاریخچه، صفحه ۷. نحوه...»
نیما وسط حرفش پرید. «این کار وقت تلف کردنه. چیزی که ما میخوایم بدونیم اینه که چطور باید گردنبند رو از بین ببریم.»
آرینا بلافاصله به او چشم غره ای آتشین رفت؛ چشم غره ای که من را به یاد گرگ هایی که اطراف خانه گندم در کابوس هایم می دیدم، انداخت. «باید احتیاط کنیم. اگه بدون داشتن اطلاعات بخوایم گردنبند رو نابود کنیم، ممکنه اشتباهات جبران ناپذیری به بار بیاریم. یادت باشه که هدف اصلی ما نفرینه، نه گردن آویز، برای همین باید بیشتر روی نحوه کارکرد نفرین و نیروی پشت اون تمرکز کنیم.»
نیما دهانش را کج کرد. «خیلی خب.»
آرینا توضیح داد: «از اول کتاب شروع می کنیم. حتی اگه اطلاعات به درد بخوری درباره از بین بردن گردنبند به دست نیاریم، حداقل جواب خیلی از سوال هامون رو می گیریم.»
همزمان کتاب خواندن با سه نفر دیگر، کار راحتی نبود. هر بار که کتاب را ورق می زدم، محسن غر می زد: «من هنوز این صفحه رو نخوندهم!» و آرینا هم در حالی که کف دستش را روی پیشانی اش فشار می داد، به ما می توپید: «میشه ساکت باشید؟ من نیاز به تمرکز دارم.»
پس از یک ساعت کتاب خواندن، نیما خمیازه کشید و گفت: «هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. تازه به صفحه ۶۷ رسيديم. اصلا این کار چه فایده ای داره؟»
گفتم: «به جز ادامه دادن هیچ راه دیگه ای نداریم، ولی می تونیم چند دقیقه استراحت کنیم.»
آرینا اعتراض کرد: «هنوز خیلی مونده. ما برای استراحت زمان نداریم.» نفس عمیقی کشید. «فقط پنج دقیقه. نه بیشتر، نه کمتر.»
لبخند ضعیفی زدم. گوشه ای خزیدم و به تاج تخت خواب تکیه دادم. سعی کردم در اندک زمانی که داشتم، تمام اطلاعات را پردازش کنم. هر چند چیزی درباره نابود کردن نفرین دستگیرمان نشده بود، ولی اطلاعات کم و بیش بی مصرفی درباره نیروی درون زمرد نفرین، نحوه پیدایش آن، نگهبانان آن در طول تاریخ و عوارض احتمالی ای که ممکن بود پس از نفرین کردن یک شخص ظاهر شوند، کسب کرده بودیم. حالا می دانستم که دلیل قدرت های جادویی گندم، "عوارض جانبی" احتمالی ناشی از نفرین بود؛ انگار حین کشته شدن توسط اسکورپیون در بازی مورتال کمبت، نیروهای جدیدی هم برای مقابله با دشمن به دست بیاورید. گندم خوش شانس بود که آن نیروها را داشت، ولی به هیچ وجه به بهای سنگینی که برایش پرداخته بود نمی ارزید. لااقل من که حاضر نبودم به مدت پنجاه سال تبدیل به شبحی شوم که به محض طلوع آفتاب ناپدید می شود و تا شب در پوچی مطلق به سر می برد.
قبل از اینکه پنج دقیقه استراحت به پایان برسد، صدای جیرجیر دستگیره در خانه به گوش رسید. آرینا از جا پرید و کتاب و گردنبند را در کمدش پنهان کرد. خانم جنگاوران با لحن خسته ای گفت: «قصد نداشتیم زود بیایم، ولی مجبور شدیم برگردیم. عماد تب کرده. می بریمش پیش صفارخان. آرینا، تو هم با ما بیا.»
آرینا ناله ای از سر کلافگی سر داد. گفت: «سرم شلوغه.»
«زود باش!»
آرینا بلند شد و پالتویش را از روی چوب لباسی برداشت. رو به من، محسن و نیما کرد و گفت: «ببخشید که تنهاتون میذارم. شما ادامه بدید. روتون حساب می کنم.» و در را پشت سرش بست.
ماهیچه هایم منقبض شدند. فهمیدن اینکه کارمان قرار بود چند برابر قبل مشکل تر و طولانی تر شود، چندان سخت نبود. ما هنوز هیچ سرنخی برای باطل کردن نفرین نداشتیم و من حتی نمی دانستم که اصلا خواندن چنین کتاب قطوری فایده ای هم داشت یا تنها وقت تلف بود.
به هر حال کتاب را برداشتم و از صفحه ای که به پایان رسانده بودیم، به خواندن ادامه دادم. تمام کلمات به نظر بی معنی می رسیدند. تمرکز کردن برایم امری غیرممکن شده بود. در آن لحظه تنها چیزی که می توانستم به آن فکر کنم، صورت درمانده و شبح وار گندم بود. او هیچ امیدی نداشت.
در یک آن، هدفی که هر چهار نفرمان در سر داشتیم، به نظرم احمقانه آمد. با باطل کردن نفرین، الهه جنگاوران بر نمی گشت. زندگی ما تغییری نمی کرد. گندم و خانواده اش به زندگی قبلی خود باز نمی گشتند. از بین بردن قارا بکچی فایده ای برای هیچ کس نداشت؛ هیچ کس. آرزو کردم کاش کسی بود که به من می گفت برای چه چیزی و به سوی چه مقصدی می دویدیم؛ ولی من حتی نمی دانستم که اصلا جوابی برای این سوال وجود داشت یا نه.