یک شب و یک روز گذشت. این مدت مساوی بیست و پنج ساعت و پنجاه دقیقه می شد. در تمام این مدت من کلمه ای به زبان نیاوردم. این باعث شده بود که کاملا نامرئی شوم. حتی محسن هم طوری رفتار می کرد که انگار اصلا وجود نداشتم.
محسن و نیما را دیدم که با چند سیخ جوجه خام به حیاط می دویدند. حدس می زدم که مادر پرسو دوباره هوس جوجه کبابی کرده بود. سرکی کشیدم و از لای در او را دیدم که داشت منقل را روشن می کرد. در یک لحظه، رعد با صدای وحشتناکی غرید و آسمان را روشن کرد. دو ثانیه بعد، قطرات باران وحشیانه به سمت زمین تاختند و آتش روی منقل را خاموش کردند. مادر پرسو آهی کشید. کسی درباره باران به او هشدار نداده بود.
زیر پتو خزیدم تا از طوفانی که از بیرون حمله ور می شد در امان بمانم. چشمانم را بستم تا تمام چیزهایی که روز قبل شنیده بودم را از یاد ببرم، همین طور نامرئی بودنم را.
دقیقا وقتی که یک قدم تا به خواب رفتن فاصله داشتم، صدای گوش خراشی من را از جا پراند؛ صدایی مثل سقوط کردن یک سنگ از آسمان. خواستم از جا بلند شوم و نگاهی به بیرون بیندازم، ولی خسته تر از آن بودم که در آن سرما از خانه بیرون بروم.
در با صدای شلاقی باز شد و محسن و نیما با تمام سرعت به داخل دویدند. نیما پتو را از روی سرم کشید و فریاد زد: «زود باش! تی تی خانم و توکا خان رو خبر کن!»
همه چیز در یک لحظه تغییر کرد؛ مثل شخصی که حین کابوس دیدن از خواب پریده باشد. آنها در طول یک روز با من هیچ حرفی نزده بودند و ناگهان در یک چشم به هم زدن رفتارشان با من از این رو به آن رو شد.
چشمانم را مالیدم. کمی که دقت کردم، فهمیدم که رنگ از صورتشان پریده بود. پرسیدم: «چه خبر شده؟»
جوابی نگرفتم، برای همین بی حوصله بارانی ام را روی دوشم انداختم و بیرون رفتم. هیچ چیز در حیاط دیده نمی شد. به اطراف نگاهی سریع انداختم. چیزی که در نزدیکی انبار قدیمی به چشمم آمد، نزدیک بود قلبم را از کار بیندازد. مادر پرسو زیر باران روی زمین افتاده بود و منقل هم در گوشه ای هزار تکه شده بود. حس کردم که روحم در تلاش بود تا به زور از بدنم جدا شود. بی توجه به سرگیجه ای که گرفته بودم به سمت آن پیرزن نیمه جان دویدم. رو به محسن پرسیدم: «چی شده؟»
سرش را به سرعت برق و باد تکان داد و گفت: «نمی دونم. فقط دیدم که داشت منقل رو به انبار می برد که بدون هیچ مقدمه ای از دستش افتاد و بعد مادر پرسو دستش رو به سینهش فشار داد و همین جا افتاد زمین.»
بی درنگ گفتم: «میرم تی تی خانم رو خبر کنم. مطمئنم که میتونه کاری کنه.»
با تمام توانم به سوی مغازه کوچک غرب روستا دویدم. در کمتر از یک دقیقه، جلوی در مغازه بودم. چراغ های داخلش خاموش شده بودند و تابلوی چسبیده به پشت در، کلمه "بسته" را نشان می داد. خوشبختانه در هنوز قفل نشده بود و تی تی خانم داخل مغازه مشغول جابجا کردن گونی های تخمه بود. در را تا آخر باز کردم. زنگوله هایی که روی سقف نصب شده بودند صدای وحشتناکی ایجاد کردند و در هم محکم به دیوار کنارش کوبیده شد. تی تی خانم به من چشم غره ای رفت و گفت: «چه خبرته پسر؟ در رو از جا کَندی!»
نفس نفس زنان گفتم: «مادر پرسو... اون توی حیاط از هوش رفته و هیچ حرکتی نمی کنه! خواهش می کنم، باید صفار خان رو بیاریم.»
چشمانش گرد شدند. گفت: «شک ندارم که دوباره سکته قلبی کرده.»
با تعجب پرسیدم: «مگه اون سابقه سکته قلبی داره؟»
همانطور که دکمه های روی تلفنش را می چرخاند، سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت: «کاری از دست صفار خان بر نمیاد. باید زنگ بزنیم به اورژانس!»
با شنیدن این حرف، دنیا جلوی چشمانم سیاه شد.
~~~~
این روستا آنقدر که فکرش را می کردم، جای دورافتاده ای نبود. آمبولانس در عرض سه دقیقه از راه رسید. صدای جیغ های گوش خراشش، سرم را به درد آورد. آسمان با نور قرمز و آبی روشن شده بود. چشمانم را محکم بستم و محسن را در آغوش کشیدم، طوری که انگار هر لحظه ممکن بود سیلی از سوی دریا به روستا حمله ور شود و تک تکمان را در خود غرق کند. برای لحظه ای احساس آرامش کردم، ولی وقتی که دوباره چشمانم را باز کردم، اولین چیزی که دیدم اهالی روستا بود که با نگاه هایی نگران به آمبولانس خیره شده بودند و این وحشتم را صدچندان کرد. چشمم به آرینا افتاد. شانه هایش را منقبض کرده بود و ناامیدانه به برانکارد نگاه می کرد، ولی مثل بسیاری از افراد حاضر اشک نمی ریخت. می توانستم او را لحظه ای که داشت صحنه مرگ پدرم را نظاره می کرد، تصور کنم؛ کوچک، ناتوان و بهت زده.
بی اختیار رو به تی تی خانم پرسیدم: «اون زنده می مونه؟»
تی تی خانم مثل یک بچه خجالتی خودش را جمع کرد. دستش را روی شانه ام گذاشت و با لبخندی تلخ و مصنوعی گفت: «آره، امیدوارم.» از صورتش می شد فهمید که خودش هم از این موضوع مطمئن نبود.
درست در لحظه ای که در پشتی آمبولانس در حال بسته شده بود، تی تی خانم از من جدا شد و گفت: «من باید اون رو همراهی کنم.» نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «سالهاست که اون یکی از عزیزترین دوستای منه. نمی تونم تنهاش بذارم.» و در نور کورکننده چراغ های آمبولانس ناپدید شد.
در مدتی که برای من سال ها طول کشید، اطراف تقریبا خالی از جمعیت شد. دست محسن و نیما را فشردم و به چیزی فکر کردم که حدس می زدم برای آنها هم سوال بود. آرینا انگار که ذهن ما را خوانده باشد، به همراه عماد و زنی که احتمالا مادرش بود، از آن طرف کوچه به ما نزدیک شد. دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، ولی بعد دهانش را بست و مستقیم به چشمان مادرش نگاه کرد و ابروهایش را بالا برد. حس کردم که علامت سوالی در صورتش بود. مادرش سرش را کمی به پایین خم کرد و پلک زد. حدس می زدم که منظورش آره بود. آرینا بدون معطلی گفت: «می تونید تا وقتی که مادر پرسو بهتر بشه و برگرده توی خونه ما بمونید. من و عماد خوشحال میشیم که برای یه مدت مهمون داشته باشیم.»
بلافاصله جوابش را دادم. «ممنونم، ولی فکر می کنم ما می تونیم تنهایی از پسش بر بیایم.»
نیما دهانش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «احمق، تو حتی بلد نیستی ماکارونی درست کنی.»
با شنیدن این حرف، گونه هایم گر گرفتند. او دروغ نمی گفت. بلافاصله ادامه دادم: «تو توی این مدت بهمون کمک خیلی زیادی کردی.»
محسن به من سقلمه زد و گفت: «میدونی که ارسلان خان میخواد ما رو بکشه. اگه تنها توی خونه مادر پرسو بمونیم ممکنه خبردار بشه و در این صورت توی خطر بزرگی می افتیم.»
دندان هایم را به هم فشار دادم و با بی حوصلگی گفتم: «من حاضرم تا خود صبح کشیک بدم.»
محسن با نگاهی که انگار داشت یک مریض را معاینه می کرد، روی صورتم دقیق شد و جواب داد: «ولی من فکر نمی کنم تو بتونی تا ساعت دو صبح هم دووم بیاری.»
سرم را پایین انداختم. «درست میگی.»
چشم چرخاندم و رو به آرینا گفتم: «قبوله.» با او تماس چشمی برقرار کردم. «نمی دونم چطور ازت تشکر کنم.»
آرینا در جواب، تنها لبخند مبهمی زد. به خانه ای در چند قدمیمان اشاره کرد و گفت: «خونه ما اونجاست.»
آرینا جلوتر از همه ما به طرف خانه شان رفت. خودم را به او رساندم و کنارش ایستادم. آرینا پس از کمی کلنجار رفتن با دستگیره چوبی در، در را باز کرد.
داخل خانه درست مثل یک اقامتگاه بومگردی بود. دیوارها تماما با رنگ سفید عاجی رنگ شده بودند. بالای مبل های راحتی خاکستری رنگ، پنجره هایی عمودی با پرده های توری خودنمایی می کردند. با حیرت کفش هایم را در آوردم و پا روی فرش آبی رنگ روی زمین گذاشتم.
خانم جنگاوران، مادر آرینا، برای لحظه ای دستش را روی دهانش گذاشت و بعد، با لحنی نگران کننده گفت: «خدای من، پاک یادم رفته بود که اجاق رو خاموش کنم!»
با قدم های بلند به طرف اجاق گاز رفت و شعله ای که زیر قابلمه غدا می رقصید را خفه کرد. بلافاصله تعدادی بشقاب را روی میز ردیف کرد و غذا را داخل آنها کشید. گفت: «شام حاضره.»
با کمک آرینا و محسن، بشقاب ها را روی میز ناهارخوری چیدم. هوا را بو کشیدم. کل خانه پر از بوی کوکو سیب زمینی شده بود. کوکو ها را در وسط میز گذاشتم، درست جلوی گلدان گل های لیلیوم. یکی از صندلی ها را عقب کشیدم و رویش نشستم. همین که همه مان پشت میز جا خوش کردیم، مرد چاق و سبیلویی کنارمان نشست. یک ابرویم را بالا انداختم. عماد گفت: «این بابامه.» و غذایش را برداشت و در یکی از اتاق های خانه ناپدید شد.
پدر خانواده به من و دوستانم نگاهی انداخت، ولی هیچ سوالی نپرسید.
تمام کسانی که دور میز جمع شده بودند را شمردم. پنج تا صندلی آنجا بودند و پنج نفر که رویشان نشسته بودند. آرینا و عماد آنجا نبودند. با فهمیدن اینکه آنها به خاطر ما در اتاق خودشان غذا می خوردند، باعث شد احساس شرمندگی بر روی شانه هایم لانه کند.
غذا را کمی مزه مزه کردم. با اینکه طعم خوبی داشت، ولی حس می کردم که معده ام با سیمان پر شده بود.
خانم جنگاوران به نرمی گفت: «به خاطر مادر پورسو متاسفم. من اون رو از بچگی میشناختم. اون آدم فوقالعاده ایه.»
سوالی که از تی تی خانم پرسیده بودم را تکرار کردم. «فکر می کنید حالش خوب میشه؟»
«اون زن قوی ایه، مطمئنم که طولی نمی کشه که برگرده.»
بر خلاف تی تی خانم، هنگام جواب دادن به سوالم، صورتش نگران یا مردد نبود. می توانستم از درخشش چشمانش متوجه شوم که شکی در این باره نداشت. این باعث شد که لااقل کمی قوت قلب بگیرم.