فصل چهل و هفتم: رنگ امید

خانه‌ای میان کرم‌های شب‌تاب : فصل چهل و هفتم: رنگ امید

نویسنده: Writer_crow

محسن نقشه را با دقت باز کرد و به آرینا نشان داد. آرینا آن را به سرعت قاپید. نیما سرش را جلوتر برد تا آن را از نزدیک ببیند.
  محسن توضیح داد: «ما به جای صفحه های آخر کتاب راهنمای قارا بکچی که مربوط به روش دوم باطل کردن نفرین بود...» روش دوم را طوری گفت که معلوم بود درباره معنایش مطمئن نیست. «یه نقشه پیدا کردیم، ولی نمی دونیم که میخواد چی رو بهمون نشون بده و اصلا برای چی اونجاس. تو اینجا رو خیلی بهتر از ما می‌ شناسی، برای همین خواستیم ببینیم که میتونی از نقشه چیزی بفهمی یا نه.»
  آرینا اول از هر کاری، دستی به حاشیه نقشه کشید؛ جایی که با رنگ قرمز نوشته شده بود: نقشه روستای چهارگرز و روستاهای اطراف. آن را کمی خم کرد و بلافاصله گفت: «کاغذ گلاسه براق دورو؛ مرغوب ترین کاغذ برای چاپ کردن نقشه. با این حساب، بعید می دونم که مال خیلی وقت پیش باشه.»
  نقشه را به سمت ما گرفت. نیما دوباره سرش را به سمت آن چرخاند. سرش را از جلوی نقشه کنار کشیدم و گفتم: «الان فقط یه مشت مو می بینم. نیما، خواهش میکنم مراعات ما رو هم بکن.»
  رو به آرینا کردم. «تو این ها رو از کجا می دونی؟»
  آرینا لبخند کوچکی زد. «عموم توی چاپخونه کار می کنه؛ بابای الهه.»
  دوباره به نقشه زل زد و گفت: «این نقشه خیلی به روزه. باید مال همین چند سال اخیر باشه. رنگ و روش رو هم حسابی حفظ کرده.»
  نیما با چشم های گرد و مردمک های گشاد گفت: «پس باید کار ارسلان بوده باشه. اون صفحه های آخر کتاب رو کنده و به جاش این نقشه رو گذاشته.»
  محسن پرسید: «ولی چه دلیلی داره که اون همچین کاری بکنه؟»
  جواب دادم: «شاید اون صفحه های آخر کتاب رو یه جا قایم کرده، چون این صفحه ها مهم ترن و می دونست که اگه کتاب دست کسی مثل ما بیفته، ممکنه بدجوری به ضررش تموم بشه.»
  محسن دوباره پرسید: «پس چرا اون صفحه ها رو کلا سر به نیست نکرده؟»
  آرینا پلک زد و بعد با طعنه آمیز ترین لحن ممکن گفت: «واقعا فکر می کنی سر به نیست کردن همچین کتابی اینقدر راحته؟ قارا بکچی و کتابش لااقل دویست سال قدمت دارن. ممکنه بعدا خودش یا وارث های بعدیش بهش نیاز داشته باشن. تک تک این صفحه ها برای ما ارزش دارن؛ هم مادی و هم معنوی.» هرچند من فکر نمی کردم که کسی به سرش بزند که چنین چیزی را بفروشد.
  محسن دستانش را بالا برد. «خیلی خب.»
  نیما گفت: «به هر حال واضحه که این نقشه میخواد ما رو به صفحه های گمشده کتاب برسونه.»
  حرفش را اصلاح کردم: «صفحه های پنهون شده.»
  محسن پرسید: «ولی چطوری؟»
  آرینا جواب داد: «اول من اسم همه مکان های نقشه رو بررسی می کنم. اگه مورد عجیبی دیدم، بهتون خبر میدم. در غیر این صورت یه راه دیگه رو امتحان می کنیم.»
  پرسیدم: «این کار چقدر طول می کشه؟»
  آرینا بعد از مکث کوتاهی گفت: «حدودا نیم ساعت. ممکنه یه کم طول بکشه که بعضی از مکان های توی نقشه رو به یاد بیارم.»
  «باید تا وقتی که این کار رو تموم می کنی همین جا بمونیم؟»
  «لازم نیست. میرم خونه که بتونم بهتر تمرکز کنم.»
  نیما گفت: «من توی ساحل می مونم.»
  من و محسن همزمان گفتیم: «من هم می مونم.»
  آرینا دوباره رفت و ما ماندیم و موج هایی که از سوی شمال می آمدند.

  این بار، آرینا خیلی سریعتر از دفعه قبل برگشت. سر تکان داد. «هیچ جای به خصوصی رو پیدا نکردم.»
  نیما گفت: «بذار من هم یه نگاهی بهش بندازم.»
  پشت چشم نازک کردم. «تو حتی اسم یکی از مکان ها هم به گوشت نخورده.»
  آرینا گفت: «شاید سرنخ جای دیگه ای باشه. مثلا... یه نگاه به راهنمای نقشه بنداز. به نمادها دقت کن. احتمالش هست که نمادی که برای جای پنهون کردن نقشه تعیین شده، توش نباشه.»
  نیما چشمانش را تنگ کرد. «این ها که خیلی کوچیکن!»
  محسن به او سقلمه زد. «خودم بررسیش می کنم.» سرش را به طرف ما بلند کرد. «کسی یه مداد داره؟»
  مدادی که تنها کمی بزرگتر از یک لوبیا بود را از ته جیبم بیرون آوردم و به او دادم. محسن به آن خیره شد و به من طعنه زد: «این دیگه چیه؟ سویا؟»
  آرینا به او چشم غره رفت. «کارت رو بکن!»
  محسن دوباره به نقشه نگاه کرد. بعد از مدتی که حتی سی ثانیه هم طول نکشید، سر ما غر زد: «نمیخواید کمکم کنید؟»
  من داوطلب شدم و جایم را با نیما عوض کردم تا کنارش بنشینم. به پایین صفحه اشاره کردم و گفتم: «من از اینجا شروع می کنم. تو هم از بالا شروع کن.»
  مداد را از او گرفتم و خط کمرنگی وسط صفحه کشیدم. «هر وقت به اینجا رسیدی، کارت تموم میشه. برای من هم همینطور.»
  «اوهوم.» بعد از چند لحظه، زمزمه کرد: «خوشحالم که باورمون داری.»
  جواب ندادم. نمی خواستم آنها را ناامید کنم. می خواستم با آنها پیش بروم تا امید داشته باشند.
  نفهمیدم که چقدر گذشت. فقط فهمیدم که به خطی که روی نقشه کشیده بودم، خیره شده بودم. کارم تمام شده بود و هنوز کوچک ترین اثری از صفحات پنهان شده پیدا نکرده بودیم. محسن آهی کشید. «هیچی.»
  گفتم: «خب، حالا چیکار کنیم؟»
  به چهره آرینا نگاه کردم تا از او جوابی بشنوم، ولی حتی آرینا هم خسته به نظر می رسید. گفت: «نمیدونم. شما نقشه رو نگه دارید. اگه هر سرنخی پیدا کردید، بهم نشون بدید.»
  نیما تقریبا فریاد کشید: «آرینا...»
  آرینا حرفش را قطع کرد: «من نمی دونم داریم دنبال چی می گردیم. تا الان چند بار کمکتون کردم. حالا نوبت شماس.»
  ساحل در سکوت فرو رفت. نیما اول به او نگاه کرد، بعد به من و بعد به محسن. بالاخره من سکوت را شکستم. «تو هم... تو هم می ترسی؟ از اینکه بفهمیم بعدش چی میشه؟»
  آرینا خیلی آرام سرش را تکان داد. هر دو دستن را روی شانه هایش گذاشتم. «ولی تو دیگه چرا؟»
  تنها کاری که کرد، این بود که چشمانش را محکم بست. سرفه ای کردم که به محسن و نیما فهماند که باید ما را تنها بگذارند. آنها بلند شدند و به سمت روستا رفتند.
  آرینا شروع کرد: «قارا بکچی... تنها دلیلیه که الهه اینجا نیست. اون همون اول جونش رو از دست داد، با این حال شما تا اینجا اومدید؛ ولی از الان به بعد داریم نزدیک تر از چیزی که بتونم تصورش رو بکنم میشیم. حالا بیشتر از هر وقتی مسئله مرگ و زندگی پیش رومونه. نمیخوام بلایی سرمون بیاد.»
  «من از این می ترسم که همه زحمت هامون بی نتیجه باشه.»
  «نه. همچین اتفاقی نمی افته. قول میدم.»
  نگاهم را از او برداشتم. «ولی چطوری این رو باور کنم؟»
  آرینا جواب داد: «فقط یادت باشه کی این رو بهت گفته.»
  هیچ وقت معنای این حرفش را نفهمیدم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.