محسن سرش را برگرداند. بعد از لحظاتی، در را محکم باز کرد و در حیاط خانه ناپدید شد. پشت سرش از خانه بیرون دویدم و فریاد زدم: «خواهش می کنم صبر کن!»
به اطرافم نگاهی انداختم. حیاط خالی بود. تنها چیزی که دیده می شد، باغچه های برهنه و حصار های نم گرفته بود. نجوا کردم: «لطفا نرو.»
صدای هق هقی از پشت دیوارهای خانه شنیدم: «من همه چیز رو خراب کردم. از اعتماد گندم سوءاستفاده کردم. من لیاقت دونستن این راز رو نداشتم.»
گفتم: «اشکالی نداره. تو مقصر نیستی. این می تونست برای من یا نیما هم اتفاق بیفته. مهم نیست که چه اتفاقی می افته، ما درستش می کنیم؛ با هم. در ضمن، من هم بی تقصیر نبودم. فکر کنم وقتشه که من هم عذرخواهی کنم. متاسفم که اون حرف رو زدم.»
به او نگاه نکردم. نیازی به این کار نداشتم. شاید وقتی هر کدام به یک نقطه خیره می شدیم، ارتباط برقرار کردن از هر زمانی راحت تر می شد. از همان جا می توانستم تمام احساسات و افکارش را بخوانم.
فکر محسن را خواندم. گفتم: «هر دو همدیگه رو می بخشیم.»
جوابی نگرفتم. بعد از چند لحظه، صدای محسن را شنیدم که گفت: «خیلی خب.» منظورش را دقیق نفهمیدم، ولی تصمیم گرفتم که آن را به فال نیک بگیرم.
همان لحظه، نیما به سرعت از خانه بیرون آمد. به او نگاهی انداختم. دکمه های بارانی اش را یکی در میان بسته بود و کلاهش کج شده بود. قیافه خنده داری به هم زده بود. نیما جلو آمد، ولی پایش به چهارچوب در گیر کرد و تقریبا روی مچ شکسته اش سقوط کرد. چشمانش گرد شدند و بدنش به طرز محسوسی لرزید، ولی ناله نکرد. دلم برایش سوخت. بلافاصله از جا بلند شد و فریاد زد: «محسن کجاس؟»
بی اختیار زدم زیر خنده. «مشکلی نیست.»
نیما ابروهایش را بالا انداخت. گفت: «پس... فقط به یه کم زمان نیاز دارم تا این قضیه رو هضم کنم.»
سرفه ای کردم. دهان نیما به شکل خطی باریک در آمد. آهی کشید و پرسید: «میخوای یه کم تنها باشی؟»
سرم را تکان دادم. نیما خاک روی لباسش را تکاند و دوباره به داخل رفت.
دوباره تنها شدم، ولی این بار با محسن. نمی دانستم که محسن دقیقا کجا بود، ولی می دانستم که در همان نزدیکی بود و این یعنی جایش امن بود. این به من هم احساس امنیت می داد.
سرم را به دیوار تکیه دادم و به آسمان خیره شدم. آسمان را با تمام ستاره ها و کهکشان هایش دوست داشتم، چون در آسمان همه چیز قابل پیش بینی بود. ستاره ها ناگهان ناپدید نمی شدند... نه مثل آدم ها.
ستاره هایی در دوردست ها در کنار هم قرار گرفته بودند تا مردمی که چندین سال نوری از آنها فاصله داشتند، فرصتی برای ساختن افسانه هایی درباره آنها داشته باشند. این چیزی بود که پدرم گفته بود. می دانستم که آدم ها هیچ وقت نمی توانستند یک صورت فلکی را تشکیل دهند. آنها یکدیگر را ترک می کردند و از هم می پاشیدند. به این فکر کردم که اگر ما یک صورت فلکی را تشکیل دادیم، بی شک پدیده فوقالعاده ای می شدیم. مرتبا خاموش و روشن می شدیم و گاهی حتی فرصتی هم برای روشن شدن پیدا نمی کردیم. این روند آنقدر ادامه پیدا می کرد که دیگر هیچ کداممان روشن نمی شدیم. ما افسانه نمی شدیم. ما خاموش می شدیم و به پوچی می پیوستیم. هیچ چیز تحت کنترل نبود. این به من احساس ناامنی می داد. هر روز و هر شب وحشت از یک فروپاشی دیگر، من را داغان می کرد.
یک لحظه در حیاط خانه بودم و لحظه ای بعد در پوچی مطلق. روحم از بدنم جدا شد. تا خود صبح کابوس دیدم.
با صدای خش خش جاروی مادر پرسو از خواب پریدم. گردوخاک از روی زمین بلند شد و در گلویم رفت. به سرفه افتادم. مادر پرسو گفت: «یه چیزهایی لازم دارم که میخوام بری و از تی تی خانم بخری. زود باش.»
ناله کردم: «این وقت صبح؟»
مادر پرسو پشت سر هم پلک زد. «الان ساعت ده صبحه.»
از جا پریدم. زیرلب گفتم: «حسابی دیر شده.»
مادر پرسو جارویش را روی زانوهایم انداخت و گفت: «تا من میرم که پول بیارم تو اطراف انبار رو جارو بکش.»
غرغری کردم و جارو را برداشتم. انبار را دوست نداشتم. آنجا بیشتر شبیه به یک اتاقک نگهبانی جن زده بود. به ناچار به سمت انبار رفتم تا آنجا را جارو بزنم.
حدس می زدم که آن انبار، مدت ها پیش با اسپری رنگ شده بود. هوس کردم که آن را حسابی رنگ آمیزی کنم؛ آن هم با یک رنگ بهتر، چیزی مثل رنگ روغن، نه چیزی که از آن برای کشیدن گرافیتی روی دیوار خانه های مردم استفاده می شد. به یاد قایق های تازه رنگ شده ای افتادم که کنار تالاب نگه داشته می شدند تا خشک شوند. در آن موقع بود که بوی رنگ های شیمیایی و طبیعت با هم ترکیب می شدند. من آن بو را از هر بویی بیشتر دوست داشتم.
انبار به طرز وحشتناکی زهوار دررفته به نظر می رسید. می دانستم که میخ ها سر جای درستشان محکم شده بودند، ولی از نزدیک شدن به انبار وحشت داشتم. با احتیاط به انبار نزدیک شدم. بی اختیار به دیوار انبار لگد زدم تا از امن بودنش مطمئن شوم. انبار با صدایی شبیه به صدای یک درام خراب لرزید و در همان حین، سایه قدبلندی از سقف آن پایین پرید. عقب رفتم و جارو را مثل سپری جلویم گرفتم. کمی که به سایه دقت کردم، فهمیدم که چه کار احمقانه ای کرده بودم. آن سایه، همان نیما بود. مات و مبهوت گفتم: «من رو ترسوندی!»
زد زیر خنده. پرسیدم: «تو اینجا چیکار می کنی؟»
نیما جواب داد: «دارم استراحت می کنم. از ساعت هفت صبح دارم زمین رو آب و جارو می کشم.» روی پنجه پایش پرید و گفت: «استراحت بسه. باید دوباره شروع کنم.»
بدون فکر جارو را به سمتش گرفتم و گفتم: «این رو بگیر. الان بر می گردم.»
مادر پرسو باید تا الان بر می گشت. پشت در خانه اش ایستادم و از لای در نیمه باز، دزدکی داخل را نگاه کردم. مادر پرسو که انگار متوجه حضورم شده بود گفت: «میشه یه نگاهی به زیر پادری بندازی؟»
شانه بالا انداختم. پادری را بلند کردم و کنارش چمباتمه زدم. هیچ چیز به جز یک کلید زنگ زده آن زیر نبود. کلید را با اکراه بلند کردم و گفتم: «فکر نمی کنم اینجا جای خوبی برای گذاشتن کلید باشه.»
مادر پرسو گفت: «تا به حال دست هیچ کس بهش نرسیده.» تعدادی بالش را با خشونت باز کرد و در ادامه حرفش گفت: «چیز دیگه ای اون زیر نیست؟»
«نه.»
آهی کشید. «پس میشه توی باز کردن بالش ها بهم کمک کنی؟»
گیج شده بودم، ولی بدون هیچ حرفی، یک بالش را مثل طعمه ای برداشتم و آن را از هم دریدم. تعدادی اسکناس کهنه از داخلش بیرون ریختند. به طعنه پرسیدم: «شما واقعا همه پول ها رو اینجا نگه می دارید؟»
مادر پرسو با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت: «این یکی فقط برای روزهای خاصه. چهارشنبه سوری هم یکی از اون هاست.»
از جا پریدم. هیچ کس درباره چهارشنبه سوری چیزی به من نگفته بود. زمان را به کلی از یاد برده بودم. به آرامی گفتم: «بله.»
مادر پرسو تعدادی از اسکناس ها را برداشت و گفت: «فکر کنم همین کافی باشه. برو از تی تی خانم یه کیلو آجیل مخلوط بخر. اگر چیزی توی انبارش مونده بود، یه بسته بذر شمشاد هم بگیر.»
پول را گرفتم و به سمت مغازه به راه افتادم. وقتی به جلوی در مغازه رسیدم، خشکم زد. ارسلان خان جلوی پیشخان ایستاده بود. نفسم را در سینه حبس کردم. خوب می دانستم که رازهای زیادی در پشت چهره آن مرد پنهان بودند؛ رازهایی که برای پی بردن به آنها لحظه شماری می کردم.