بعد از شام، همانطور که با محسن و نیما مشغول شستن ظرف ها بودم، صدای آرینا را شنیدم که خطاب به ما گفت: «بعد از تموم شدن کارها بیاید توی اتاقم. یه چیزی دستگیرم شده.»
شانه بالا انداختم و ظرف ها را با سرعت بیشتری خشک کردم. در تمام مدت، در این فکر بودم که آرینا قصد داشت چه چیزی را به ما نشان دهد. امیدوار بودم که یک سرنخ باشد؛ یک نشانه خوب.
طولی نکشید که کارهای آشپرخانه به اتمام رسیدند. ظرف ها را داخل کابینت چیدم و پشت در اتاق آرینا ایستادم. دستم را به سرعت لاک پشت به سمت بردم، ولی قبل از اینکه بتوانم در بزنم، خانم جنگاوران دو بار پشت سر هم دستانش را به هم کوبید و گفت: «گیلدا، وقت خوابه. خواهش می کنم چراغ رو خاموش کن. تا آخر تعطیلات برای درس خوندن وقت هست.»
آرینا آهی کشید و در را توی صورتم باز کرد. قدمی عقب رفتم. گفت: «بیا تو. محسن، نیما، شما هم همینطور.»
قلبم به تپش افتاد. پا به داخل گذاشتم و روی تخت خواب نشستم. آرینا همان طور که بالش و پتویش را از روی تخت خواب بر می داشت، گفت: «شما امشب اینجا بخوابید. من و عماد روی بوم می خوابیم.»
وا رفتم. فکر کردم که او سرنخی گیر آورده بود. ناامیدانه گفتم: «تو...»
آرینا وسط حرفم پرید: «راستی، توی کمد سه تا بالش هست. اون ها رو بردارید.»
در کمد را باز کرد و ناپدید شد. بدون اینکه کسی را مخاطب قرار دهم، پرسیدم: «به نظرتون سرنخی گیرش اومده؟»
نیما گفت: «شک ندارم. فردا همه چیز رو می فهمیم.»
صبح آن روز، راس ساعت ۸ با صدایی شبیه سرخ شدن غذا روی اجاق گاز، از خواب پریدم. به یاد نداشتم که چه ساعتی به خواب رفته بودم. تنها چیزی که به یاد داشتم، این بود که تا نزدیک طلوع آفتاب بیدار بودم و تمام مدت به سرنخی که دستگیر آرینا شده بود، فکر می کردم.
پتو را با لگد کنار زدم و از روی تخت خواب بلند شدم. وقتی از اتاق بیرون رفتم، چشمم به خانم جنگاوران افتاد که مشغول درست کردن نیمرو بود. سرش را برگرداند و گفت: «صبح بخیر!»
پشت میز نشستم و منتظر صبحانه ماندم. از محسن پرسیدم: «آرینا چیزی بهتون نگفت؟»
سرش را با خونسردی تکان داد. «نه.»
آهی کشیدم. هر لحظه که می گذشت، کاسه صبرم بیش از پیش لبریز می شد. آرزو کردم که هر چه زودتر به چیزی که باید، پی می بردم.
بعد از صبحانه، بلافاصله بلند شدم و به در اتاق آرینا کوبیدم. ده دقیقه ای می شد که او خودش را در اتاقش حبس کرده بود. صدایش از پشت در چوبی شنیده شد. «بیا تو.»
داخل اتاق شدم. آرینا برعکس روی تخت خوابش دراز کشیده بود و موهای بلند و خرمایی رنگش را از دو طرف می بافت. پرسید: «چیکار داری؟»
با تردید گفتم: «دیشب گفته بودی که باهامون کار مهمی داری، من هم فکر کردم که یه چیزی درباره نفرین فهمیدی.»
آرینا مثل فشنگ از جا پرید. «درسته، پاک فراموش کرده بودم.»
همان طور که موهایش را می بست، کنار تخت خوابش خم شد و جعبه ای را بیرون آورد. جعبه را روی تخت خواب گذاشت و درش را باز کرد. از دیدن چیزی که در آن مدت انتظارم را می کشید، شگفت زده شدم.
محسن و نیما مثل شبح جلوی چهارچوب در ظاهر شدند و نزدیک تر آمدند. با دیدن شی داخل جعبه، صورتشان مثل گچ سفید شد.
نیما با حیرت گفت: «زمرد نفرین! این فوقالعادهس!»
پرسیدم: «این رو از کجا آوردی؟»
آرینا مثل کهنه سربازی که بخواهد از افتخاراتش در دوران جنگ تعریف کند، سینه سپر کرد و گفت: «درست دو روز پیش، وقتی که ارسلان رو بیهوش کردم، این رو از جا کندم و قسر در رفتم.»
دستم را به سمت گردنبند بردم. آرینا دستم را پس زد. گفت: «ممکنه بلایی سرت بیاره. فراموش نکن که ما تقریبا هیچی از این نمی دونیم.»
محسن پرسید: «حالا میخوای باهاش چیکار کنی؟»
آرینا دستش را زیر چانه اش گذاشت. «دقیق نمی دونم، ولی شاید اگه یه کم باهاش ور برم، چیز بیشتری ازش بفهمم.»
سکوتی سنگین در اتاق برقرار شد. پس از لحظاتی، آرینا سکوت را شکست. «راستی، می تونم یه سوال ازتون بپرسم؟»
نیما جواب داد: «البته.»
«خب، دیشب اتفاقی شنیدم که ارسلان...» آب دهانش را قورت داد، انگار از کلمه ای که می خواست به زبان بیاورد مطمئن نبود. «قصد داره شما رو بکشه. میخوام بدونم که چه اتفاقی افتاده.»
نفسم را در سینه حبس کردم. زبانم بند آمد، ولی محسن با عجله شروع به صحبت کرد. همه چیز را گفت؛ از حرف های ارسلان خان در شب چهارشنبه سوری تا نسبت خانوادگی او با چاوش خان.
محسن سکوت کرد و به نفس نفس افتاد. آرینا ابروهایش را بالا انداخت. «خیلی خب، پس می فهمیم که هر چقدر که این گردنبد بیشتر اینجا بمونه، احتمالش بیشتره که به ما حمله کنه؛ به هر چهار نفرمون. باید هر چه زودتر این گردنبند رو بررسی کنم. تمام تلاشم رو می کنم؛ البته اگه شما توی این مدت من رو دست ننداخته باشید.»
صورتم گر گرفت. «آرینا!»
آرینا دستانش را بالا برد. «خیلی خب، شوخی کردم.»
برایش چشم چرخاندم. «به کمک نیاز نداری؟»
«متشکرم، ولی ترجیح میدم که این کار رو به تنهایی انجام بدم.»
«موفق باشی. امیدوارم که به نتیجه خوبی برسی.»
لبخندی زد. «مطمئن باش.»
من همه چیز را می دیدم و می شنیدم؛ اینکه برای یک روز کامل آرینا در اتاقش مانده بود، اینکه بدون هیچ حرفی با آن جواهر مرموز کلنجار می رفت و گاهی هم زیرلب فحش می داد. مطمئن بودم که اگر می توانستم کمکی به او بکنم، سریعتر به نتیجه می رسیدیم، ولی هر بار که این را به او می گفتم، با چهره ای که خستگی در آن موج می زد، به من چشم غره می رفت و تکرار می کرد: «خودم از پسش بر میام!»
بالاخره در ساعت هفت صبح روز دوم، صدای غژغژ لولای در اتاق آرینا چرتم را پاره کرد. چشمانم را به سختی باز کردم. متوجه شدم که چند ساعتی می شد که در کنار محسن و نیما روی مبل به خواب رفته بودم. پاهایم را جمع کردم و آرینا را تماشا کردم که کش و قوسی به دستانش داد و گفت: «حس می کنم که سال ها گذشته.»
روی یخچال خم شد و یک پاکت شیر را بیرون آورد. «شیر؟»
سرم را تکان دادم. «نه، ممنون.»
آرینا یک لیوان از داخل کابینت برداشت و آن را تا لبه پر از شیر کرد. گفتم: «چیزی فهمیدی؟ بهتره که خبر خوبی داشته باشی، چون به خاطرش هم تو کل شب نخوابیدی و هم ما نتونستیم یه خواب راحت داشته باشیم.»
حرفم را نشنیده گرفت. «کلوچه می خوری؟»
به آرامی فریاد زدم: «پرسیدم چی از گردنبند فهمیدی؟»
رویش را از من برگرداند. «هیچی. من همه چیز رو امتحان کردم؛ از وردهای عجیب گرفته تا گشتن دنبال دکمه های مخفی.»
آهی کشیدم. «این ناامید کنندهس.»
پرسید: «تو هیچ ایده ای نداری؟»
متوجه شدم که مدت زیادی بود که محسن بیدار شده بود. محسن سر جایش خمیازه ای کشید و گفت: «مجبوریم که توی خونه ارسلان خان رو بگردیم. ممکنه این آخرین امیدمون باشه.»
عجیب بود که محسن این حرف را می زد. او از دفعه قبل که این تصمیم را گرفته بودیم، خاطره خوبی نداشت؛ هیچ کداممان نداشتیم. گفتم: «ممکنه این بار توی دردسر خیلی بزرگتری بیفتیم.»
محسن به نکته ظریفی اشاره کرد. «ولی ما این بار آرینا رو داریم. تعدادمون که بیشتر باشه، احتمال موفقیتمون هم بیشتر میشه؛ فرقی نداره که چقدر احتمالش ناچیز باشه.»
او درست می گفت. آرینا فردی باهوش، قدرتمند و قابل اعتماد بود. تصمیم گرفتم که علاوه بر محسن و نیما، به او هم تکیه کنم. برای اولین بار پس از اتفاقی که برای مادر پرسو افتاد، لبخند زدم. با لحنی مصمم گفتم: «انجامش میدیم.»