فصل سی و سوم: ناجی

خانه ای میان کرم های شب تاب : فصل سی و سوم: ناجی

نویسنده: Writer_crow

«چی؟ ولی هوا خیلی سرده!»
  مادر پرسو با جارو به پشتم کوبید. «زود باش. کل مردم روستا دارن کثیف کاری های شب قبل رو تمیز می کنن.»
  آهی کشیدم. «قبوله.»
  جارو را برداشتم و از خانه بیرون رفتم. مادر پرسو درست می گفت؛ زمین پر از خاکستر و پوست سیب زمینی بود. شروع کردم به جارو زدن زمین روستا. کمی بعد، متوجه شدم که هیچ کس آن اطراف نبود. اعتراض کردم: «هیچ کس اینجا نیست. چرا ما باید اول از همه شروع کنیم؟»
  مادر پرسو جواب داد: «چون این کاریه که یه همشهری مسئوليت پذیر انجام میده.»
  آهی کشیدم و خاکسترهای روی زمین را در هوا پخش کردم. نیما سرفه بلندی کرد. با لحن اعتراض آمیزی فریاد کشید: «چیکار می کنی؟»
  جارویش را بلند کرد، ولی قبل از اینکه به من بخورد، با جاروی خودم جلویش را گرفتم. مثل یک شمشیر، آن را جلوی سینه ام گرفتم، نیما هم لبخندی زد و همین کار را کرد. لحظه ای بعد، فریاد کشید: «شروع!»

پارو را در دست گرفتم. به پدرم نگاه کردم که به پاروی خودش تکیه داده بود. لبخندی زد و با لحن ناشیانه ای گفت: «مبارزه شروع میشه!»
  پاروها را به هم کوبیدیم. آب از آنها روی سر و صورتمان پاشید. به نفس نفس افتادیم. بعد از چند دقیقه، فریاد کشیدم: «خودت رو تسلیم کن!»
  پدرم خودش را روی زمین انداخت و به من اجازه داد تا پارو را روی شکمش فشار دهم. دستانش را از هم باز کرد و گفت: «خیلی خب، تو بردی.»

هر دو روی زمین افتادیم و پقی زدیم زیر خنده. نیما در میان خنده هایش گفت: «کارت عالی بود.»
  لبخند زدم. «تو هم همین طور.»
  مادر پرسو دست به سینه به سمتمان آمد. برایمان چشم چرخاند و گفت: «زمین از قبل هم کثیف تر شده.»
  بلند شدم و به اطراف نگاه کردم. درست بود؛ زمین حسابی کثیف شده بود. خاک را از لابه‌لای موهایم تکاندم و جارو را برداشتم. رو به نیما گفتم: «می تونیم بعد از تمیز کردن زمین یه سری به دریا بزنیم.»
  نیما موافقت کرد. تمام تلاشم را به کار گرفتم و بعد از بیست دقیقه، نصف زمین را تمیز کردم. فکر کردم که شاید بهتر بود بقیه کار را به بقیه اهالی روستا واگذار کنیم. گفتم: «حسابی خسته شدم.»
  محسن گفت: «شرط می بندم الان بهترین وقت برای رفتن به ساحل باشه. هوا هم داره به مرور گرم میشه.»
  من و نیما مثل فشنگ از جا پریدیم. جواب دادم: «موافقم.»
  با هم به سمت ساحل دویدیم. به دیوار خانه ای قدیمی تکیه دادم. هوای تازه را تنفس کردم و گفتم: «دارم بوی بهار رو حس می کنم.»
  محسن لبخند زد. «به نظرت امسال خانواده هامون سال نو رو چطوری جشن می گیرن؟»
  با شنیدن این حرف، تنم مورمور شد. آرزو می کردم که آنها اصلا سال نو را جشن نگیرند. دلم می خواست آنها از نبودن ما ناراحت باشند؛ خیلی ناراحت. زمزمه کردم: «ترجیح میدم بهش فکر نکنم.»
  محسن شانه بالا انداخت. «نیما، تو چی فکر می کنی؟»
  نیما جواب نداد. محسن به اطراف نگاه کرد و با لحن بهت زده ای گفت: «اون اینجا نیست!»
  صدای خفه ای از پشت سرم شنیدم. سرم را برگرداندم. خشکم زد. ارسلان خان را دیدم که تپانچه ای را به شکم نیما فشار می داد و با دست دیگر خِرش را گرفته بود. با تمام توان تلاش کردم که دستش را کنار بکشم. فریاد کشیدم: «ولش کن!»
  ارسلان خان قویتر از چیزی بود که تصور می کردم. با لگدی محکم من را به زمین کوبید و پایش را روی کمرم فشار داد. نفسم بند آمد. سرم را بالا گرفتم. محسن با دیدن من، آب دهانش را قورت داد و با لحنی مضطرب رو به ارسلان خان پرسید: «شما مجوز حمل اسلحه داری؟ مطمئنی که این کار قانونیه؟»
  ارسلان خان با شدت بیشتری به کمرم فشار آورد. به محسن چشم غره رفتم. محسن زیرلب گفت: «ببخشید.»
  ناگهان ارسلان خان لبخندی زد و با لحن مهربانی گفت: «اگه صادقانه بهم بگی که چطور از ماجرای نفرین خبردار شدی، بهت رحم می کنم.» دستش را روی ماشه گذاشت. «در غیر این صورت، همین الان ماشه رو می کشم.»
  محسن عقب عقب رفت. نجوا کرد: «من همه چیز رو بهت میگم.»
  نیما ولی نفس نفس زنان گفت: «تو یه حقه بازی. من بهت اعتماد ندارم. اگه میخوای من رو بکشی، همین الان ماشه رو بکش.»
  چشمانم خیس شدند. «نه، تو نباید این کار رو بکنی.»
  هیچ کاری از دستم بر نمی آمد، برای همين چشمانم را محکم بستم و شروع به شمردن کردم تا متوجه گذر زمان نشوم.
  یک...
  می توانستم صدای ضربان قلبم را بشنوم.
  دو...
  ثانیه ها کش آمدند.
  سه...
  صدای نیما در گوشم پیچید. «ممنونم که توی این مدت جای خانواده‌م بودید. مراقب خودتون باشید.»
  چهار...
  فشاری که به بدنم وارد می شد، بیشتر و بیشتر شد.
  پنج...
  صدای بلند و وحشتناکی به گوش رسید.
  به این فکر کردم که بالاخره اتفاقی که باید، افتاد. ما بهای مسئولیتی که پذیرفته بودیم را پرداختیم. بی اختیار به هق هق افتادم. «نه، این امکان نداره...»
  راه نفسم بسته شد. به سختی صدای مات و مبهوت محسن را شنیدم که اسمم را صدا کرد. «کارن؟»
  در یک لحظه، تقریبا فشار از روی کمرم برداشته شد. به پهلو روی زمین دراز کشیدم. محسن را دیدم که به پشت سرم اشاره می کرد. نگاهش به بام خانه ای در آن نزدیکی بود. با دیدن کسی که آنجا ایستاده بود، تقریبا قلبم از حرکت ایستاد. زیرلب اسمش را بارها و بارها تکرار کردم. گیلدا، گیلدا، گیلدا.
  آرینا تفنگش را به آرامی پایین آورد و آن را جایی در پشتش چپاند. شالش را از روی دهانش پایین کشید و با لحنی جدی گفت: «دست از سرشون بردار.»
  به او خیره شدم. هیچ وقت او را آنقدر زیبا ندیده بودم؛ هم در ظاهر و هم در باطن. چشمانش مانند دو سنگ زبرجد می درخشیدند. آرامش عجیبی در وجودم حس کردم. به این فکر کردم که تا شب قبل به او به چشم یک جاسوس نگاه می کردم، ولی حالا او ناجی ما بود؛ یک دوست، و شاید حالا عضوی از گروهمان شده بود.
  آرینا در حرکتی غیرمنتظره از پشت بام پایین پرید و صاف روی پاهایش فرود آمد. عطسه بلندی کرد و موهایش را کنار زد. «طره های لعنتی!»
  بلافاصله از جا بلند شد و تفنگش را دوباره بیرون کشید. لوله تفنگ را روی پیشانی ارسلان خان گذاشت. ارسلان خان هم لوله تپانچه اش را به شکم آرینا فشرد. لبم را گزیدم و قدمی به عقب برداشتم. حس خوبی نسبت به اتفاقی که در پیش بود نداشتم. فکر کردم، یه کاری کن. زود باش.
  با دیدن صحنه ای که جلویم بود، شوکه شدم. آرینا تفنگش را محکم به پشت گردن ارسلان خان کوبید و عقب رفت. شقیقه هایم را فشار دادم. «ت...تو چیکار کردی؟»
  آرینا سرش را کج کرد. «تا چند ساعت دیگه به هوش میاد، البته ممکنه یه کم درد داشته باشه، ولی مشکلی نیست.»
  به اطراف نگاه کردم. درها به آرامی باز می شدند و مردم وحشت زده سرشان را از خانه بیرون می آوردند. اهالی روستا داشتند از خانه بیرون می آمدند. می دانستم که شنیدن صدای شلیک در ساعات اول صبح، یک اتفاق روزمره به حساب نمی آمد. اگر مردم از این ماجرا خبردار می شدند، کلکمان کنده می شد. گفتم: «باید بزنیم به چاک!»
  آرینا به سرعت سرش را برگرداند و به سمت جنوب دوید. «دنبالم بیاید.»
  با وجود اینکه کمرم زیر پای ارسلان تقریبا خرد شده بود، به زحمت به دنبالش دویدم. پرسیدم: «داریم کجا میریم؟»
  «به زودی می فهمی.»
  ابروهایم را بالا انداختم. به دیوار نسبتا بلندی رسیدیم. آرینا پاهایش را لای فاصله های بین آجرهای دیوار گذاشت و گفت: «بیاید بالا.»
  به دیوار خیره شدم. وقتی که قرار بود از آن بالا بروم، ارتفاعش خیلی زیاد به نظر می رسید. گفتم: «نه... نمی تونم.»
  آرینا با عصبانیت غرید. رویش را از ما برگرداند خودش را به بام رساند. فریاد زدم: «چیکار می کنی؟»
  آرینا تا کمر خم شد و دستش را پایین آورد. غر زد: «بیا.» و من را در عرض چند ثانیه بالا کشید.
  لباسم را تکاندم و روی لبه بام نشستم. محسن و نیما به سرعت خودشان را بالا کشیدند و کنارم نشستند.
  نفسم را حبس کردم. زیرچشمی به آرینا نگاه کردم. پرسید: «چیه؟»
  بعد از کمی این پا و آن پا کردن، حرفی که باید را زدم. «به خاطر کمکت ممنونم. متاسفم که قبل از این بهت شک داشتم.»
  آرینا دستش را جلو آورد. «مشکلی نیست.»
  به دستش خیره شدم. بعد، با احتیاط دستم را جلو بردم. نیشم باز شد. دستانمان را به هم گره کردیم؛ درست مثل دو تا دوست.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.