فصل زرد عشق : فصل سیزده و چهارده

نویسنده: mohadesehkhashei86

(فصل سیزده)
بعداز صحبت کردن با باربد ترمه تقریبا بر خودش مسلط شده بود و الان در حال چت کردن با امیرعلی بود.ساعت تقریبا نه و بیست دقیقه ی شب بود.افرا و افسون و پرنیا 
مشغول چیدن میز شام در حیاط بودند و باربد مشغول به سیخ زدن گوجه ها.پرهام همزمان با باد زدن کباب ها روبه باربد گفت:
پرهام: راستی ترمه چش بود؟
باربد: هیچی...این دخترا همشون دنبال بهونن که پقی بزنن زیر گریه.
پرهام که به جای امیرعلی حالا آرش ذهنش را مشغول کرده بود گفت:
پرهام: آخه قبلا انقدر نازک نارنجی نبود.من اصلا اونجوری دیدمش کُپ کردم.
باربد نفسش را بیرون داد و سیخ های گوجه را به سمت پرهام گرفت.
ترمه که مدت زیادی بود مشغول چت با امیرعلی بود لپ تاپش را بست و با تبسم به نقطه ای نامعلوم
از فضای مقابلش خیره شد و به یاد صحبتش با امیرعلی درمورد دفترچه قدیمی افتاد.دفترچه ای که مادربزرگش قبل از مرگش آن را به تک تک اعضای خانواده سپرده بود و وصیت کرده بود آن را به دست فرزند یا فرزندان سپهر برسانند.دفترچه ای که هیچ کس جز امیرعلی که تنها بچه ی سپهر بود حق خواندن آن را نداشت مگر با اجازه ی امیرعلی!وقتی به یاد این افتاد که امیرعلی به محض باخبر 
شدنش از آن دفترچه به او قول داده بود که هرطور شده به ایران می آید نگرانی عجیبی سرتاسر وجودش را فرا میگرفت.شاید به این خاطر که نمیدانست اگر خانواده اش با پسر 
سی ساله ای که خودش را ثمره زندگی سپهر و مهتاب میدانست روبه رو شوند چه واکنشی از خود نشان میدهند.یا شاید هم به این خاطر که نمیدانست آخر این قائله به کجا ختم میشود و سرنوشت امیرعلی چه میشود.
تمام اعضای خانواده به غیر از ترمه دور میز شام نشسته بودند که افسون از جا بلند شد تا ترمه را برای شام صدا کند که پرهام از جابلند شد:
پرهام: عمه شما بشین من میرم صداش میکنم!
پرنیا که سعی داشت چیزی ازنگرانی اش بروز ندهد گفت:
پرنیا: ولی به نظرم میخوای تو نرو.آخه سر اون قضیه....
پرهاماجازهیتمامکردنحرفش را به او نداد:
پرهام: اون قضیه حل شد خیالت راحت.
افرا با تعجب پرسید:
افرا: کدوم قضیه؟شما دو تا دارید درمورد چی حرف میزنید؟
پرنیا: هیچی عمه جون...
بعد هم روبه پرهام ادامه داد:
پرنیا: خیلی خب پس برو دیگه!
پرهام به سمت ساختمان آنها رفت و 
در را باز کرد و وارد شد و به سمت پله ها رفت و آرام از آنها بالا رفت.خانه در آرامش کامل بود و سکوت بر آنجا حکمفرمایی 
میکرد.پرهام به سمت اتاق ترمه رفت و در زد و پس از کسب اجازه از ترمه وارد اتاق او شد:
پرهام: بیام تو؟!
ترمه: نه الان بیرونی!خب بیا تو دیگه!
پرهام با لبخند وارد اتاق ترمه شد و به سمت او رفت:
پرهام: چیکار میکردی؟
ترمه با زیرکی جواب داد:
ترمه: کار!
کمی مکث کرد و گفت:
ترمه: داشتم چت میکردم.
پرهام که انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشت خودش را جمع و جور کرد و گفت:
پرهام: با امیرعلی؟
ترمه به نشانه ی تٲیید سرش را تکان داد و بعد گفت:
ترمه: من قضیه ی دفترچه رو بهش گفتم!
پرهامباعصبانیت بهترمهزل زد و گفت:
پرهام: ترمه!ما هنوز نمیدونیم این پسره واقعا پسر عمو سپهر هست یا نه بعد تو همه چیو گذاشتی کف دستش؟!
ترمه با اخم گفت:
ترمه: اولاً سر من داد نزن هنوز اون ماجرای سیلیتو یادم نرفته همین الانم میتونم برم پایین به همه بگم 
شاهدم دارم همه چیم بر علیه توئه!دوماً تو چرا عادت کردی به همه ی پسرا میگی این پسره؟اسم دارن
اسم این یکیم امیرعلیه...
پرهام با حرص نگاهی به او انداخت:
پرهام: حالا هرچی.من نمیفهمم تو چرا همش بالا خواهش در میای؟حرف من اینه که ما هنوز مطمئن نیستیم که هرچی تاحالا گفته راسته!
ترمه: یعنی چی که چرا بالا خواهش در میای؟!بعدشم من مطمئنم اون پسر سپهر و مهتابه!پسر دایی من 
و پسر عموی تو!چرا اصراری داری کتمانش کنی من نمیفهمم؟!
بعد هم از جا بلند شد و به سمت در رفت.دستش را روی دیوار گذاشت و روبه پرهام برگشت و گفت:
ترمه: در ضمن تازگیا خیلی زود جوش میاریا منم که میشناسی
طاقت اینو ندارم یکی بهم یه چیزی بگه بعد من سکوت کنم.کلا خواستم بهت بگم جدیداً آبمون باهم تو یه 
جوب نمیره!
بعد هم به سرعت از اتاق خارج شد.
پرهام که مثل یک بشکه باروت منتظر یک جرقه ی کوچک بود تا منفجر شود با حرص از اتاق بیرون رفت.
(فصل چهارده)
پرهام به صندلی تکیه زده و به منظره ی بیرون خیره شده بود و به ترمه فکر میکرد.همیشه روی ترمه حساس بود اما با پیش آمدن مسائل اخیر حساسیتش نسبت به او 
بیشتر شده بود فرزاد به سمت او آمد و از پشت ضربه ی آهسته ای به او زد و مقابلش روی صندلی نشست:
فرزاد: کجایی بابا؟تهش یا خودش میاد با نامش دیگه!
هردو لبخند کوتاهی بر لبانشان نشست.فرزاد ادامه داد:
فرزاد: چته تو؟
پرهام نگاهی به او انداخت:
پرهام: فکرم درگیره!
فرزاد: همینی که بخشیدت خودش برا اولین قدم خیلی خوبه.
پرهام: خوبه که سریع میگیری دارم راجع به کی حرف میزنم.اولین قدم...من هنوز زیر صفرم...مطمئنم الان انقدر که ذهنش درگیر اون دوتاست درگیر من نیست!
فرزاد با تعجب به او خیره شد:
فرزاد: کدوم دوتا؟
پرهام: آرش و امیرعلی...
فرزاد: ترمه؟!اصلا امکان نداره.بابا اون بچه اصلا به غیر از ربات و درس و دانشگاه به چیز دیگه ای فکر نمیکنه تو مطمئنی؟
پرهام: تو فکر کردی دعوای اون شب سر چی بود؟شایددرمورد این آرشه زیاد مطمئن نباشم ولی مطمئنم که به امیرعلی فکر میکنه!
فرزاد: وایسا یه دقیقه ببینم!اصلا این امیرعلی و آرش کین؟از کجا پیداشون شده؟
پرهام: آرش همکلاسیشه.
امیرعلیم...تو درمورد عمو سپهر و خانوادش یه چیزایی شنیدی دیگه؟
فرزاد: خب این پسره چه ربطی به عموت داره؟
پرهام: ربطش اینه که پسرشه!پسری که بعد از این همه سال پیداش شده!
فرزاد: باورم نمیشه.آخه انقدر یه هویی؟مگه میشه همچین چیزی؟
پرهام: حالا که شده!
فرزاد: تو فکر میکنی ترمه دوسش داره؟
پرهام کلافه سرش را به نشانه این که نمیداند تکانی داد و گفت:
پرهام: نمیدونم!ولی حتی اگه دوسشم نداشته باشه وقتی یه مدت بهش فکر کنه بالاخره تو ناخداگاهش یه علاقه ای به وجود میاد دیگه اونوقت دیگه فقط کافیه امیرعلی فیتیله رو روشن کنه... دیگه خودمم که بکشم نمیتونم به ترمه برسم!
فرزاد: خب تو الان سر این بهم ریخته ای؟
پرهام: چیز کمیه؟چرا زندگی من اینجوریه؟
فرزاد مهربانانه گفت:
فرزاد: چجوریه؟
پرهام: چرا همیشه من باید بازنده باشم؟چرا همیشه باید کسایی رو که دوست دارم از دست بدم؟اون از اونتصادف لعنتی که مامان و بابامو
ازم گرفت اینم از این دوتا که دستی دستی دارن دختر مورد علاقمو ازم میگیرن!اصلا انگار از همون روز اول 
سرنوشت منو با بدشانسی و دربه دری نوشتن.به خدا من دیگه بریدم!...
صدای زنگ تلفنش به او اجازه ی ادامه دادن نداد.نگاهی روی موبایلش انداخت و بعد با بی حوصلگی موبایل را روی میز انداخت.
فرزاد: کی بود؟
پرهام: من کم بدبختی دارم تو این شرایط این دختره هم رفته تو مخ من!
فرزاد: نیلوفره؟
پرهام سرش را به علامت مثبت تکان داد.فرزاد ادامه داد:
فرزاد: کار خوبی نمیکنی که اینجوری داری سنگ قلابش میکنیا!
پرهام: چیکار کنم الان من؟بهش پا 
بدم که پس فردا بشم یکی مثل تو؟که همزمان با سپیده جون پرند رو هم داشته باشم.آره اینجوری دوست داری؟
فرزاد: گناه داره پرهام!
پرهام: آهان الان تو به نظرت از بین سپیده و پرند کدوما گناه دارن؟اونی که عقدش کردی و اسمش تو شناسنامته یا دوست دخترت؟
فرزاد: چرا من از هردری میرم تو تهش میرسی به سپیده و پرند؟
پرهام: تو چرا طرفدار این دختره ای؟بابا من باهاش کات کردم...به چه زبونی باید بگم؟
فرزاد: حداقل یه بار باهم قرار بذارید سنگاتونو باهم وا بکنید.
پرهام کلافه گفت:
پرهام: همینمون مونده یه بار دیگه باهم قرار بذاریم اونوقت باید از همون ور دنبال شاهد باشم واسه عقدمون.تو تاحالا کدوم اسکُلی رو دیدی بره دوست دخترشو بگیره که من دومیش باشم؟
فرزاد از جا بلند شد و آرام گفت:
فرزاد: اگه قرار بود علاقه به همین راحتی بین دو نفر به وجود بیاد 
اسمشو نمیذاشتن عشق میذاشتن بچه بازی!اگه انقدر راحت بود بین من و سپیده به وجود میومد اونم بعد از این همه مدت.نه اینکه الان زندگی من و اون بیچاره اینجوری باشه.
پرهام: تقصیر خوته دیگه عزیز من!هزار بار بهت گفتم سر چیزی که غیر ممکنه شرط بندی نکن!
فرزاد نگاهی به او انداخت و ادامه داد:
فرزاد: رسیدن به سپیده غیر ممکن نبود...اگه بود الان اسمش تو شناسنامه ی من نبود!
بعد هم از کنار پرهام عبور کرد و به سمت اتاق خواب رفت.پرهام بلند جوری که فرزاد بشنود گفت:
پرهام: من شب خونه نمیرما حوصله ندارم همینجا میمونم!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.