فصل هفتم: فرار

خانه ای میان کرم های شب تاب : فصل هفتم: فرار

نویسنده: Writer_crow

دلم هری ریخت. «کس دیگه ای نیست که بتونی بهش زنگ بزنی؟»
 نیما آهی کشید و گفت: «نه. مامان و بابام از شهر رفتن بیرون. کس دیگه ای رو هم ندارم که بهش زنگ بزنم.»
 محسن پرسید: «حالا چیکار کنیم؟» صدایش می لرزید.



نیما سکوت کرد. معلوم بود که هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم. از سر اضطراب، دندان هایم را به هم فشار دادم. هیچ فکری به ذهنم نمی رسید. به محسن نگاه کردم. «محسن، ایده ای نداری؟»
 محسن کمی فکر کرد و گفت: «منتظر می مونیم تا یه قایق از اینجا رد بشه.» و طوری لبخند زد که انگار هوشمندانه ترین ایده دنیا را ارائه داده.
 شانه بالا انداختم و روی تخته سنگی کز کردم تا قایقی از راه برسد. محسن و نیما هم همین طور.



محسن گفت: «دلم برای خونه تنگ شده.»
 نفسم را بیرون دادم. «من هم.» با اینکه فقط چند ساعت گذشته بود، ولی در نظرم هزاران سال می شد.
 چشم هایم را تنگ کردم و به آن طرف تالاب نگاه کردم. هیچ خبری نبود. انگار در یک منطقه متروکه بودیم. هیچ بنی بشری آن اطراف نبود.
 برای رفتن به خانه صبر و قرار نداشتم. مادر منتظرم بود. دریا منتظرم بود. دریا را تصور کردم که روی پله های حیاط نشسته بود و پاهایش را تاب می داد. با فکر کردن به دریا تپش قلب گرفتم.
 نیما فریاد کشید: «بچه ها نگاه کنید! یه قایق داره میاد!»
 از جا بلند شدم و دستم را برای راننده قایق تکان دادم؛ مثل فیلم هایی که در آن آدم ها در جزیره ای غیرمسکونی گیر می افتادند و ناگهان چشمشان به یک کشتی می افتاد. محسن و نیما هم بلند شدند و از من تقلید کردند. درست مثل احمق ها شده بودیم.
 قایق رسید. فریاد زدم: «میشه چند لحظه قایق رو نگه دارید؟»
 چند نفر از داخل قایق به ما چشم غره رفتند. راننده اهمیتی نداد. حس کردم صورتم سرخ شده، مثل گوجه.
 قایق از آنجا رد شد. نمی دانستم چکار کنم. تنها چیزی که به ذهنم می رسید، این بود که بپرم روی قسمت بیرونی قایق. همان کار را انجام دادم. چاره دیگری برایم نمانده بود. محسن غر زد: «معلوم هست داری چیکار می کنی؟»
 «مگه کار دیگه ای هم میتونم بکنم؟»
 «ما حتی نمی دونیم این قایقه کجا میره.»
 «بالاخره ما رو تا یه جایی می رسونه دیگه. داره میره به سمت شهر.»
 محسن ساکت شد و روی قایق پرید، نیما هم همین طور. خجالت کشیدم. آدم هایی که داخل قایق نشسته بودند، طوری به ما نگاه می کردند که به دیوانه ها. دوباره تلاش کردم. «ما اینجا گم شدیم.»
 کسی اهمیتی نداد. متنفر بودم از آدم های بی تفاوت؛ آدم هایی که هیچ اهمیتی به بقیه و اینکه آنها چه می کنند، نمی دادند.
 ناگهان محسن تلوتلو خورد و افکارم را در هم شکست. به من تکیه داد تا نیفتد، ولی من هم تعادلم را از دست دادم و روی نیما افتادم. هر سه مان مثل پین های پولینگ روی شیشه های قایق افتادیم. قایق تکان تکان خورد و مسافران وحشت کردند. با صدای بلند جیغ کشیدند. بعضی از آنها به شیشه می کوبیدند و بقیه از شیشه فاصله گرفته بودند. به داخل قایق نگاهی انداختم. چند نفر سعی داشتند جلوی خنده شان را بگیرند، هر چند همه شان در این کار موفق نشده بودند.
 نیما در میان صدای جیغ و شلپ و شلوپ آب گلایه کرد: «همین رو می خواستی؟ می خواستی اینجا مضحکه عام و خاص بشیم؟»
 به او اهمیتی ندادم. قایق داشت به این طرف و آن طرف پرت می شد. تا به خودم آمدم، فهمیدم که چیزی نمانده قایق وارد خشکی شود. سه نفری از روی قایق پایین پریدیم و روی چمن ها قدم گذاشتیم. به پشت سرم نگاه کردم. قایق در مسیرش نبود. کج شده بود و داشت به سمت ما می آمد؛ به خشکی.
 دست محسن و نیما را محکم گرفتم و به سمت مقصدی نامعلوم دویدم. حس می کردم همین الان است که راننده قایق و مسافران به دنبال ما بیفتند و به پلیس تحویلمان بدهند.
 سرم را برگرداندم. چند نفر از قایق پیاده شده بودند و داشتند به دنبال ما می دویدند. سریع تر دویدم؛ آنقدر سریع که اطرافم را به صورت هاله هایی در حرکت می دیدم.
 در وسط آن گیرودار، نیما شقیقه اش را نیشگون گرفت و پرسید: «اصلا می فهمی چته؟ با خودت چی فکر کرده بودی که اون کار رو کردی؟»
 چینی به بینی ام انداختم و جواب دادم: «تقصیر من نبود. تقصیر محسن بود که اون طوری روی کمرم افتاد.»
 محسن اخم کرد. اولین بار بود که می دیدم عصبانی شده. گفت: «تو بودی که اول روی قایق پریدی.»
 سرش داد زدم: «همین رو کم داشتیم؛ که تو هم تقصیر رو گردن من بندازی.» می دانستم که بخشی از آن اتفاق تقصیر من بود، ولی انکارش کردم. نمی خواستم آن وسط حرفی از خودم بزنم.
 کسی چیزی نگفت. به نفس نفس افتاده بودیم. نمی توانستیم حرفی بزنیم. فقط دویدیم. از روی سنگ ها پریدیم. بارها به خاطر موانع سر راهمان، مسیر را عوض کردیم. تا جایی دویدیم که تالاب از نظرمان پنهان شد.
 سر جایم ایستادم. دیگر توان دویدن نداشتم. ساق پاهایم تیر می کشید، همه جایم نبض می زد، عرق کرده بودم و شش هایم مثل بادکنکی شده بودند که ه لحظه ممکن بود بترکند. دستم را روی زانوهایم گذاشتم. گفتم: «دیگه نمی تونم بدوم.»
 محسن و نیما هم به اندازه من خسته بودند. افتادند روی زمین. من هم کنار آنها، روی زمین افتادم. من و محسن درست پشت به پشت هم دراز کشیده بودیم. نمی دانستم کجاییم. لحظه ای فراموش کردم که چرا داشتیم فرار می کردیم. وقتی همه چیز را دوباره به یاد آوردم، چشم هایم گشاد شد. نفس عمیقی کشیدم.
 به آسمان خیره شدم. ابرها در آسمان به شکل هایی مثل اژدها، هواپیما، گربه و عقاب در آمده بودند. دست هایم را به سمت ابرها بردم، گویی می توانستم لمسشان کنم. اسم هر کدام که می دیدم را زمزمه کردم: «سیروس، کومولوس و سیروکومولوس.»
 این یعنی هوا صاف بود. یعنی خبری از طوفان نبود. آفتاب از میان ابرها به ما می تابید و گرمای لذت بخشی به ما می بخشید. چشم هایم را بستم. چمن ها کمرم را قلقلک می دادند. حشرات در میان چمن ها وول می خوردند و به این طرف و آن طرف می رفتند.
 بعد از مدتی سکوت، محسن گفت: «پسر، عجب خرابکاری ای کردیم!» و زد زیر خنده.
 من و نیما هم خنده مان گرفت و فضا پر شد از صدای خنده ما. آنقدر خندیدم که دل درد گرفتم. به لحظه ای فکر کردم که روی هم افتادیم و قایق را تکان دادیم. دیگر از دست هم عصبانی نبودیم. حالا که فکر می کردم، به نظرم آن اتفاق آنقدرها هم جدی نبود. حتی کم و بیش بامزه هم بود. رو به محسن کردم و گفتم: «جدی جدی یه تخته ت کمه!»
 محسن گوش تا گوش لبخند زد. به زور سر جایم نشستم. آنقدر دویده بودم که نای بلند شدن نداشتم. به دور و اطرافم نگاهی انداختم. هیچ چیز و هیچ کس آن اطراف نبود؛ فقط گیاهان بودند و درختان. تالاب دیگر دیده نمی شد. پشت سرمان هم خبری نبود. لبخند روی لبم خشکید. می دانستم این یعنی چه؛ یعنی ما گم شده بودیم. نه خبری از ماهی های کبابی بود، نه تالابی که من را بلعیده بود، نه جمال و نه اسب قهوه ای رنگش که بوی خمیر نان می داد.
 دقیقه ها و ثانیه ها می گذشتند و ما فقط از خانه دورتر شده بودیم و تنها سرنخ مان برای پیدا کردن خانه، یعنی تالاب را گم کرده بودیم. فراموش کرده بودیم که گم شده ایم. احساس کردم رنگم مثل زمستان پریده. راه نفسم تنگ شد. دست سردی را روی شانه ام احساس کردم. نیما بود. پرسید: «چی شده؟»
 او را نادیده گرفتم. ایستادم و به دنبال سرنخی برای پیدا کردن راه گشتم. چیزی پیدا نکردم. با صدایی که هر لحظه ممکن بود در گلویم خفه شود پرسیدم: «بچه ها، ما کجاییم؟»
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.