فصل پانزدهم: کرم های شب تاب

خانه ای میان کرم های شب تاب : فصل پانزدهم: کرم های شب تاب

نویسنده: Writer_crow

دختر که تا آن لحظه با چهره ای بهت زده به ما خیره شده بود، سرش را پایین انداخت و گفت: «این یعنی م... م... ممکنه حتی آدم هایی ک... که بیشترین اعتماد ر... رو بهشون د... د... داریم هم خائن ب... باشن.»
 پرسیدم: «منظورت چیه؟»
 جوابی نداد. به آتش چشم دوخته بود؛ انگار تمام خاطراتش داشتند در آتش می سوختند. دیگر چیزی از او نپرسیدم.
 با اینکه می دانستم کار خوبی نبود، گوسفندی که در دست داشتم را داخل جیبم فرو کردم. خم شدم و نگاهی به داخل صندوقچه انداختم. جعبه ای کوچک و چوبی ته صندوقچه بود. آن را برداشتم و گرد و خاک رویش را پاک کردم. عطسه ام گرفت. پشت دانه های غبار، کلماتی پنهان شده بودند. روی در جعبه، کلماتی حک شده بود. آنها را با صدای بلند خواندم. «برای عزیزترینم؛ گندم.»
 به صورت گرفته دختر نگاه کردم. «اسمت گندمه؟»
 فین فینی کرد و دستش را روی صورتش گذاشت. «آره.»
 دستش را لای موهایش کرد و پاهایش را دراز کرد. با صدای خیلی آرامی نجوا کرد: «ا... اسمت رو گذاشتیم گ... گ... گندم تا یادآور ب... ب... برکت مزرعه مون باشه.»
 محسن اخم کرد. «چی؟»
 گندم ناگهان از جا پرید. «این چ... چیزی بود که م... مادرم همیشه می گفت.» ادامه داد: «س... سالهاست که اینجا ت... ت... تنهام. توی تنهایی با خو... خو... خودم حرف می زنم. گ... گاهی حتی فراموش م... م... می کنم که تنهام. حس م... می کنم کسی هست ک... ک... ک... که صدام رو می شنوه.»
 کلبه در سکوت غرق شد. دیگر تنها صدای جزجز آتش به گوش می رسید و نسیم سردی که به داخل می وزید.
 تقریبا جعبه را فراموش کرده بودم. درش را باز کردم. یک جعبه موسیقی بود. دسته اش را به آرامی چرخاندم. نت های موسیقی به شکل گلوله های کوچک نور از جعبه موسیقی بیرون آمدند و در هوا شناور شدند. نفسم بند آمده بود.
 محسن دستش را به سمت یکی از گلوله ها برد، ولی گلوله از دستش رد شد. نیما گفت: «فوق العاده س!»
 کلبه دیگر تاریک و ترسناک نبود. انگار پس از سالها، کلبه جانی دوباره گرفته بود. همه جا روشن شده بود؛ از اتاق نشیمن گرفته تا طبقه بالا. بلند شدم و اطراف را برانداز کردم. کلبه زیبا بود؛ خیلی زیبا. دریا را تصور کردم که داشت به دنبال گلوله های نور می دوید. کاش مادر و دریا هم بودند و آنجا را می دیدند. دلم برای هر دویشان تنگ شده بود.
 پس از چند دقیقه، کلبه از قبل هم روشن تر شد. کرم های شب تاب به داخل پرواز کردند و در اتاق به رقص در آمدند. گندم با لحن شادی گفت: «می د... د... دونستم که بر می گ... گردید.»
 گندم لبخند زد. لبخندش خالص بود؛ دیگر حالت تمسخرآمیز یا غمگین نداشت. «ش... شما همیشه بر م... م... م... می گردید.»
 کرم های شب تاب به گندم نزدیک شدند. جعبه موسیقی را روی زمین گذاشتم و گندم را تماشا کردم. گندم کسی بود که همه از او واهمه داشتند، ولی او فقط یک بچه بود. بیشتر از اینکه از او بترسم، نسبت به او احساس ترحم داشتم. حس می کردم او واقعی تر چیزی بود که در افسانه ها و خرافات شنیده بودم. گندم فقط یک شبح نبود؛ یک انسان بود. انسانی که می توانست بخندد، گریه کند، زندگی کند و دوست داشته شود.
 در همین فکر بودم که گندم به سمت راه پله دوید و داد کشید: «بیاید.»
 به دنبالش به راه افتادیم. پایم را روی پله اول گذاشتم. جیرجیری کرد و کمی هم خم شد. با تردید پرسیدم: «مطمئنی امنه؟»
 گندم خندید. «آره.»
 نفس عمیقی کشیدم و از پله ها بالا رفتم. به قاب های نصب شده به دیوار خیره شدم. در یکی از آنها، نقاشی ای دیده می شد که به نظر می رسید با آبرنگ کشیده شده. در آن تابلو، یک مزرعه گندم به چشم می خورد. بر فراز آن مزرعه، آفتاب می تابید و پرنده ها پروازکنان کوچ می کردند. در پشت مزرعه، کلبه بزرگ و زیبایی به رنگ آبی فیروزه ای جا خوش کرده بود. خودش بود؛ کلبه انزلی. منظره دل انگیزی بود. باورش سخت بود که آنجا همان منطقه نفرین شده بود. کلبه از همان اول وحشتناک و شوم نبود. به مرور زمان به آن شکل در آمده بود؛ درست مثل گندم.
 محسن صدایم کرد و من را به خود آورد. «بیا دیگه.»
 چشم از آن تابلو برداشتم و پیش رفتم. نگاهی به بقیه تابلوهای روی دیوار انداختم؛ تابلویی از دو مرد، زوجی جوان، یک اتاق دنج و باز هم مزرعه گندم.
 پا به طبقه بالا گذاشتم. کرم های شب تاب آنجا هم بودند، ولی تعدادشان زیاد نبود. آنجا از طبقه پایین تاریک تر بود و این من را می ترساند. در آن طبقه، اتاق های زیادی قرار داشتند. کنار هر کدام از اتاق ها، یک پادری زبر و پوسیده بود. پادری ها بوی ماسه خیس می دادند.
 گندم جلوی یکی از درها ایستاد و آن را تا ته باز کرد. پشت آن در، بالکن کوچکی قرار داشت که اکثر نرده هایش شکسته بودند. پشت سر گندم وارد بالکن شدم. گندم آرنج هایش را به نرده ها تکیه داد و به گوشه ای از آن زمین برهوت اشاره کرد. «ق... قبلا اونجا یه آلاچیق ب... ب... بود. من و ب... ب... بابام همیشه اونجا چ... چ... چ... چای می خوردیم.»
 محسن پرسید: «اون آلاچیق چه شکلی بود؟»
 «ق... قشنگ بود. روش کلی آهو ح... ح... حکاکی شده بود. ا... از اونجا می تونستی کل م... مزرعه رو ببینی. همیشه ه... هم بوی چای می د... د... داد.»
 آلاچیق بزرگی را تصور کردم که سقف بلندی داشت و آفتاب در آن می تابید. حس می کردم آنجا حضور دارم.
 گندم گفت: «ببین. ک... کرم های شب تاب ه... همه جا هستن.»
 درست می گفت. کرم های شب تاب مثل گلوله های کوچک نور در آسمان پرواز می کردند و جای خوشه های گندم را گرفته بودند. می دانستم که زیبایی همه جا وجود داشت؛ حتی در ویرانی ها. درباره امید هم همان طور بود. هیچ کس فکر نمی کرد که بتواند از آن کلبه جان سالم به در ببرد، ولی در آن لحظه من آنجا بودم؛ زنده و سالم. من در بالکن آن کلبه بودم و داشتم با محسن، نیما و گندم کرم های شب تاب را تماشا می کردم. کم کم داشت باورم می شد که هیچ چیز غیرممکن نیست؛ حتی پا گذاشتن به یک منطقه نفرین شده. آرزو کردم که کاش می توانستم آن را به مادر بگویم. می خواستم بگویم که من بر می گردم و این غیرممکن نیست.
 من زنده ام و این غیرممکن نیست.
 من در کلبه انزلی ام و این غیرممکن نیست.
 من بارها تا پای مرگ رفتم، ولی زنده ماندم. این غیرممکن نیست.
 هیچ وقت امیدوار بودن غیرممکن نیست.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.