فصل بیست و پنجم: صفار خان

خانه ای میان کرم های شب تاب : فصل بیست و پنجم: صفار خان

نویسنده: Writer_crow

با اینکه چندان با شامپو تخم مرغی میانه ای نداشتم، ولی بعد از آن مدت، تمیز شدن من را حسابی سرحال می آورد.
  در تمام مدتی که زیر دوش بودم، احساس دیوانه کننده ای به من دست می داد. آنقدر زیر دوش ماندم که دست آخر پیرزن مجبور شد آب را ببندد تا به هر بهانه ای من را از حمام بیرون بکشد.
  فریاد زدم: «میشه یکی لباس های من رو بده؟»
  پیرزن یک دست پیژامه جلویم انداخت. اخم کردم. «این دیگه چیه؟»
  «همینه که هست!»
  به ناچار لباس ها را پوشیدم. برایم بیش از حد گشاد بودند. به محض اینکه پایم را از حمام بیرون گذاشتم، محسن و نیما زدند زیر خنده. گلایه کردم: «نمیشه لباس های خودم رو بپوشم؟»
  پیرزن همینطور که یونیفرم مدرسه ام را روی میز گذاشته بود و داشت با قیچی آن را به چندین تکه تقسیم می کرد، رویش را به سمت من برگرداند و گفت: «لباست از همه جا پاره و پوسیده شده بود. نتونستم درستش کنم؛ برای همین ازش دستمال گردگیری درست کردم که حداقل به یه دردی بخوره.»
  با کف دست به پیشانی ام کوبیدم. گلایه کردم: «من اون رو برای مدرسه لازم داشتم!»
  سرش را به یک طرف کج کرد. «با اون هیچ جایی نمیتونی بری. از این گذشته باید خوشحال هم باشی که اجازه دادم لباس های نوه‌م رو بپوشی.»
  «ببخشید، ولی نوه تون فقط پیژامه می پوشید؟»
  آهی کشید و جواب داد: «نوه‌م اینجا سه دست لباس داره. دو دستش رو دادم به اونها.» به محسن و نیما اشاره کرد.
  با حسرت به لباس هایشان خیره ماندم. آنها لباس های محلی زیبایی به رنگ سفید به تن داشتند. منصفانه نبود که من یک پیژامه گشاد راه راه بپوشم.
  پیرزن، رو به قاب عکسی در گوشه دیوار کرد. آهی کشید و گفت: «این نوه منه؛ جمال.»
  به عکسی که در قاب جا خوش کرده بود، با حیرت نگاه کردم. «خودشه! همونی که وقتی توی تالاب بودم من رو نجات داد!»
  محسن ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «دنیا چقدر کوچیکه!»
  همان طور که به‌ تابلو خیره مانده بودیم، صدای پیرزن ما را به خود آورد. «بیاید دیگه!»
  در را با عصایش باز کرد. بلافاصله باد، لرزه به تنم انداخت. پیرزن نیم نگاهی به من انداخت. پالتوی بلند و شتری رنگی را نشان داد و گفت: «این رو بپوش که خیلی ضایع نشه. تنت رو هم گرم می کنه.»
  آهی کشیدم و به ناچار آن را به تن کردم. محسن در حالی که داشت دست هایش را به هم می مالید پرسید: «پس من چی؟»
  پیرزن یک شال کاموایی را دور گردنش انداخت. محسن شکایت کرد: «ولی این که...»
  پیرزن شقیقه هایش را مالید. «مگه چشه؟»
  نیما آن را قاپید. «اصلا خودم میندازمش.»
  آهی کشیدم و از خانه بیرون رفتم. در تمام طول مسیر، به فکر راهی برای خلاص شدن از شر آن پیرزن بودم. به آرامی سقلمه ای به نیما زدم و پرسیدم: «ایده ای برای فرار کردن از دست این پیرزنه نداری؟»
  با بی خیالی شانه بالا انداخت. به او چشم غره رفتم. به این فکر کردم که چطور می توانستم از آنجا جیم شوم.
  پیرزن رشته افکارم را پاره کرد و گفت: «راستی، هیچ کدومتون اسمتون رو نگفتید.»
  بعد از اینکه محسن و نیما اسم خود را گفتند، با بی رغبتی خودم را معرفی کردم. پیرزن با حالتی مهربانانه گفت: «جوون های روستا به من میگن مادر پرسو.»
  سرم را تکان دادم تا واکنشی نشان داده باشم. تا خواستم دوباره در افکارم غرق شوم، مادر پرسو جلوی ساختمان کوچکی توقف کرد. «دیگه رسیدیم.»
  راه پله داخل ساختمان، از نمای ساختمان هم دلگیرتر بود. نور خورشید به زور از زیر پرده و زیرپرده کلفتش راهی به داخل باز کرده بود. به زور از پشت محسن، راهی باز کردم و بالا رفتم.

  تصورم از صفار خان با ظاهر واقعی اش از زمین تا آسمان فرق داشت. در تصوراتم، صفار خان مردی ۶۰ ساله با موهای سفید و بلندی بود که تا گردنش می رسید؛ ولی در واقعیت، او بیش از هر چیزی به یک موش کور پیر و کچل شباهت داشت. به علاوه، اصلا هم خوش اخلاق به نظر نمی رسید. هر لحظه که با مادر پرسو حرف می زد، لحنش طوری بود که انگار داشت سرش فریاد می کشید. هر بار که زخم ها و کبودی هایم را لمس می کرد، تقریبا از شدت درد اشکم در می آمد.
  صفار خان در حالی که داشت روغن بدبویی به بازویم می مالید، دوباره صدایش را بالا آورد و من را از جا پراند. «احتمالش زیاده که عفونت کنه، ولی امیدوارم که این طور نشه.»
  ناله ای سر دادم. صفار خان باند درازی برداشت و آن را محکم دور بازویم پیچید. نتوانستم جلوی فریادم را بگیرم. صفار خان به من چشم غره رفت. زیرچشمی به نیما که داشت با دندانش لخته بزرگ خونی را از روی دستش می کَند، با اکراه نگاهی انداختم. دستش را کشیدم و گفتم: «چیکار می کنی؟»
  نیما غر زد: «مگه چیه؟»
  جوابی ندادم؛ چون داشتم به حرف های صفار خان گوش می کردم. در میان حرف هایی که از آنها سر در نمی آوردم، چیزی شنیدم که من را تکان داد؛ چیزی که به خوبی می فهمیدم. «هر سه نفرشون باید حداقل به مدت دو هفته استراحت کنن و تا حد امکان مراقب باشن.»
  نیما فریاد زد: «دو هفته تمام؟! ولی چرا؟»
  صفار خان گفت: «دلایل زیادی داره؛ مثلا مچ دست راستت شکسته و به نظر میرسه که بهش فشار زیادی هم آوردی. خوشبختانه چندان جدی نیست، ولی باید مواظب باشی.»
  «اما من فکر نمی کنم چیز مهمی باشه.»
  صفار خان حرفش را نشنیده گرفت. به جای اینکه جوابی به نیما بدهد، رو به مادر پرسو کرد و گفت: «دو هفته دیگه دوباره هر سه شون رو می بینم.»
  بدون فکر فریاد زدم: «ولی شما نمی فهمید! ما باید به خونه هامون برگردیم. خانواده های ما هیچی درباره اینکه ما الان کجاییم و چیکار می کنیم نمی دونن. نمی تونیم دو هفته اینجا بمونیم.»
  محسن به آرامی به پایم لگد زد. منظورش را فهمیدم. دوست نداشتم دوباره منفجر شوم و کنترلم را از دست بدهم؛ برای همین فقط آهی کشیدم و سرم را پایین انداختم. تنها می خواستم که به خانه برگردم؛ خانه ای که در آن کسانی بودند که من را بیشتر از هر کسی می شناختند و دوست داشتند. نمی توانستم بیش از این تحمل کنم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.