فصل بیست و نهم: زمان انتظار

خانه ای میان کرم های شب تاب : فصل بیست و نهم: زمان انتظار

نویسنده: Writer_crow

در حیاط مادر پرسو را محکم بستم و به دیوار تکیه دادم. گفتم: «رسما لو رفتیم.»
  نیما هنوز هم از دست من عصبانی بود. گفت: «چرا اون حرف رو زدی؟»
  دستانم را بالا بردم. «باور کن عمدا اون کار رو نکردم.»
  نیما سرش را تکان داد. «به هر حال اتفاقیه که افتاده. به هر حال ما از قبل خطر هر چیزی که ممکنه پیش بیاد رو پذیرفتیم.»
  حرفش را تایید کردم.
  ناگهان متوجه چیزی شدم؛ محسن آنجا نبود. پرسیدم: «محسن کجاس؟»
  نیما از جا پرید. گفت: «اگه گیر افتاده باشه هر سه نفرمون بیچاره میشیم.»
  مستقیما به من نگاه کرد و ادامه داد: «تو جایی نرو. من دنبالش می گردم.»
  از جایم تکان نخوردم. ماتم برده بود. نمی دانستم که چه اتفاقی در انتظارمان بود. روی پله کز کردم و به ابرهای بالای سرم خیره شدم؛ ابرهایی که آرام و بدون تلاطم به راهشان ادامه می دادند. آهی کشیدم و سرم را میان دست هایم گذاشتم. حتی اگر می خواستم هر کاری بکنم، نمی دانستم که باید چکار می کردم و چه چیزی در آن لحظه درست بود. درست موقع برداشتن اولین قدم ها، دردسر تازه ای درست کرده بودیم.
  دخالتی نکردم. اجازه دادم همه چیز طوری که می خواهد پیش برود. بی اختیار دستم را به سمت علف های هرز بردم و شروع به کندن آنها از داخل باغچه کردم. دسته ای از آنها را به انگشتم گره زدم و رشته هایشان را به هم بافتم. آنقدر آنها را بافتم که به شکل یک ریسمان در آمدند. به آن خیره شدم. کج و کوله و آسیب پذیر به نظر می رسید. انگار هر کدام از رشته های آن، یکی از نزدیکانم بودند که ناامیدانه به هم چسبیده بودند تا هر طور شده کنار هم بمانند... شاید هم نه. آنها برای به هم پیوستن بیش از حد سست بودند. خیلی زود از هم پاشیدند؛ درست مثل تمام کسانی که روزی در اطرافم داشتم. پدرم رفته بود و من هم حتم داشتم که به زودی مثل او فراموش می شدم.
  دیگر کسی را به جز محسن و نیما نداشتم. آنها آنجا نبودند. حدس می زدم که دعوایی با هم در پیش داشتیم؛ دعوایی که معلوم نبود به کجا ختم می شد. محسن باید تا الان برمی‌گشت، نیما هم.
  حالت تهوع گرفتم. هیچ چیز درست نبود. من نباید آنجا می بودم. نباید چیزی درباره کلبه می دانستم. نباید خودم را درگیر آن داستان می کردم. حسرت یک روز معمولی به دلم مانده بود. می خواستم در خانه باشم، به مدرسه بروم و دوباره بقیه دوستانم را ببینم. فکر کردن به همه این ها آزارم می داد. چشمانم خیس شدند و سوختند.
  با شنیدن صدای مادر پرسو، سرم را بلند کردم و به دسته علف های هرز روی زمین خیره شدم. مادر پرسو به قسمت برهنه باغچه نگاه کرد و گفت: «از وقتی که نوه‌م از پیشم رفته، دیگه به این باغچه ها رسیدگی نمی کنم. قبلا اینجا پر از انواع گیاه بود. سروسامون دادن به اونها کار جمال بود.‌»
  پرسیدم: «اون زمان اینجا چه شکلی بود؟»
  جواب داد: «باشکوه بود. باشکوه؛ فکر کنم این کلمه ای باشه که باید برای توصیفش استفاده کرد. اینجا همیشه پر از هویج و چغندر بود. دلم برای اون روزها تنگ شده.»
  ناگهان چشمانش برق زد و لبخندی بر روی لبش نشست. گفت: «میتونیم با هم انجامش بدیم. یه شروع دوباره. نظرت چیه؟ با هم به این باغچه پیر جون میدیم.»
  جواب دادم: «شاید.» ما برای آن کار آنجا نبودیم.
  مادر پرسو به انبار کوچک پشت خانه اش رفت و چند لحظه بعد، با دو بیلچه برگشت. یکی از آنها را به دست من داد. گفت: «حالا شروع کن.»
  سرم را پایین انداختم. «تا به حال این کار رو انجام ندادم. بلد نیستم.»
  مادر پرسو بیلچه اش را داخل خاک فرو کرد و علف های هرز را از جا کَند. گفت: «می بینی؟ کار سختی نیست.»
  زیرلب گفتم: «خیلی خب.» و شروع به کندن آنها کردم.
  کار خسته کننده و زمان بری به نظر می رسید، ولی بعد از مدت کوتاهی، دیگر چنین احساسی نداشتم. وقتی خاک سرد و مرطوب را لمس می کردم، احساس آرامش عجیبی به من دست می داد. از وقتی که گم شدیم، هیچ وقت آن طور احساس آرامش نکرده بودم. آنقدر سرگرم کار شدم که همه چیز را فراموش کردم.
  بعد از حدود نیم ساعت، مادر پرسو بیلچه را روی زمین رها کرد و گفت: «بهتره یه کم استراحت کنیم.»
  روی پله نشست و به آسمان خیره شد. «تا پنج سال پیش پسر و نوه‌م با من زندگی می کردن. اونها خوب می دونستن که چطور باید سبزیجات پرورش داد. اون موقع همیشه باغچه بوی تازگی می داد؛ ولی از وقتی که به خاطر مشکلات مالی شون از اینجا رفتن، باغچه هم رنگ و روش رو از دست داد. من به تنهایی از پس این سبزیجات بر نمی اومدم، پس می تونم بگم که اون ها من رو فراموش کردن و من هم باغچه رو.»
  «می فهمم.» دقیق نمی دانستم که حرفم درست بود یا نه؛ با این حال حدس می زدم که تا حد زیادی درست باشد.
  برای مدت زیادی در سکوت نشستیم. بعد از دو دقیقه تمام، صدای آرامی سکوت را شکست. «من برگشتم.»
  تنم به لرزه افتاد. به پشت سرم نگاهی انداختم. سایه بلند و آشفته ای روبرویم قد علم کرده بود. نیما آنجا ایستاده بود. تنها بود. هیچ وقت او را آنقدر محزون ندیده بودم. به سمتش دویدم. شانه هایش را فشار دادم. ناامیدانه پرسیدم: «محسن رو پیدا نکردی؟»
  سرش را با تاسف تکان داد. «نه. هر جایی که به ذهنم می رسید رو گشتم.»
  سرم را پایین انداختم. گفتم: «فقط امیدوارم سالم باشه.»
  «امیدوارم.»
  «فکر می کنی کی بر می گرده؟»
  «کاش می دونستم.»
  محسن یک ساعت پیش همین جا بود. تا آن موقع هر دو مطمئن بودیم که او سالم و ایمن بود، ولی حالا او هم رفته بود؛ مثل تمام کسانی که به مرور زمان ناپدید شدند؛ کسانی مثل خودم، پدرم و گندم. نباید اتفاقی می افتاد، با این حال هیچ کاری از دست من بر نمی آمد. به خاطرش از دست خودم عصبانی بودم. دلم می خواست همه چیز تحت کنترل باشد، ولی نبود و من به خاطر این تنها خودم را مقصر می دانستم.
 محکم پلک زدم تا اشک هایم را پس بزنم. گفتم: «امیدوارم که تا شب برگرده. فعلا کاری از دستمون بر نمیاد. بیا بریم تو.»

صدای چرخ خیاطی قطع شد. حالا همه جا کاملا در سکوت فرو رفته بود. تنها صدایی که به گوش می رسید، صدای عقربه های ساعت بود؛ عقربه هایی که انگار می خواستند هر لحظه به من یادآوری کنند که محسن رفته. محسن رفته. اون هنوز بر نگشته. پیشانی ام را نیشگون گرفتم و دست از تکان تکان خوردن برداشتم.
  مادر پرسو از جا بلند شد و گفت: «من میرم بخوابم.»
  حالا کاملا تنها شده بودیم؛ فقط من و نیما. از گوشه چشمم به نیما نگاه کردم. زانوهایش را جمع کرده بود و صورتش را پشتش پنهان کرده بود. دوست نداشتم او را آن طور ببینم. او کسی نبود که من می شناختم. می خواستم کنارش بنشینم و به او بگویم که همه چیز درست خواهد شد، ولی حتی نمی دانستم که این درست است یا نه. صورتم را در هم کشیدم.
  همه چیز کاملا تحت کنترله. جای نگرانی نیست. همه چیز درست میشه. این ها چیزهایی بودند که وقت هایی که کاملا ناامید می شدم، مادرم به من می گفت. او همیشه همین را می گفت؛ وقتی در زمان به دنیا آمدن دریا از درد به خودش می پیچید. وقتی پدر رفته بود. وقتی هیچ چیز تحت کنترل نبود. دلم می خواست یک بار دیگر جثه ریزش را در آغوش بکشم و حتی به دروغ این حرف ها را بشنوم، ولی او اینجا نبود. او اینجا نبود و به خاطر همین بود که هیچ چیز درست نبود. زمزمه کردم: «نه، نه! نه! هیچ چیز درست نیست!»
  در حالی که داشتم غرق می شدم، صدای در زدن شبح واری به گوشم رسید. قبل از اینکه کسی برای باز کردن در پیش قدم شود، در به آرامی باز شد. اول از همه، با صورت گرد و سرخ رنگی روبرو شدم. محسن همینجا بود. لباس هایش خاکی و کثیف شده بود و جای اشک های خشک شده اش روی صورتش مانده بود. سرش را پایین انداخت و با صدایی که به زور توانستم آن را بشنوم زمزمه کرد: «متاسفم.»
  دستانش را روی صورتش فشار داد و اشک هایش دوباره سرازیر شدند. خشکم زد. نتوانستم چیزی بگویم. نیما بلند شد و به طرز غیر قابل پیش بینی ای او را در آغوش کشید. لرزیدم.
  محسن شانه اش را منقبض کرد. گفت: «خیلی متاسفم. آرینا... آرینا همه چیز رو از زیر زبونم بیرون کشید. گفت اگه چیزی نگم همه مون رو به جرم جاسوسی به پلیس لو میده. نمی خواستم اینطور بشه. من همه چیز رو خراب کردم. همه چیز تقصیر منه!»
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.