فصل سی و هشتم: جستجو

خانه ای میان کرم های شب تاب : فصل سی و هشتم: جستجو

نویسنده: Writer_crow

آرینا کوتاه و مختصر توضیح داد: «ارسلان هر روز از ساعت پنج تا هفت بعدازظهر از روستا بیرون میره، پس یعنی به احتمال زیاد خونه نیست. الان ساعت شیش و بیست دقیقه‌س. وقت زیادی نداریم.»
  تلاش کردم تا حواسم را از ریتم پایم که به جنب و جوش افتاده بود و به زمین کوبیده می شد پرت کنم. آرینا قاطعانه گفت: «همین الان دست به کار میشیم.»
  پنجره اتاقش را باز کرد. «بپرید بیرون.» و خودش قبل از ما پایین پرید.
  بدنم را تا نیمه از پنجره بیرون بردم. گفتم: «ارتفاعش از چیزی که فکر می کردم بیشتره.»
  آرینا اخم کرد. «فقط بپر. اتفاقی نمی افته.»
  چشمانم را محکم بستم و بیرون پریدم. در کمتر از یک ثانیه، متوجه شدم که روی زمین و در حال قل خوردن بودم. درد شدیدی در کتفم پیچید. به یاد وقتی افتادم که برای نجات محسن از درخت پایین پریده بودم. از آن شب به بعد، بدنم از قبل هم شکننده تر شده بود.
  از آنجایی که غیرممکن بود که نیما بتواند با یک مچ شکسته و بازویی که در شرف شکستن بود از فاصله سه متری به پایین بپرد، تلاش کردیم که به او کمک کنیم تا به آرامی پایین بیاید، ولی سر خورد و جلوی پایم سقوط کرد. چشمانم گرد شدند. نیما انگشت شستش را بالا برد و گفت: «من خوبم.» و بدون لحظه ای مکث، روی پاهای لرزانش ایستاد.
  از بین ما سه نفر، محسن تنها کسی بود که توانست به راحتی پایین بپرد. اگر من هم مثل او با لایه ضخیمی از گوشت و چربی محافظت شده بودم، همان قدر بی دردسر پایین می آمدم؛ ولی با آن بدن لاغر و ضعیف، هیچ کاری از دستم بر نمی آمد، چون تقدیر با من یاری نکرده بود؛ همان طور که تقریبا هیچ وقت در زندگی ام با من یاری نکرده بود؛ همان طور که با مادر پرسو، گندم و الهه جنگاوران یاری نکرده بود.
  در حالی که از درد به خودم می پیچیدم، گفتم: «من آماده‌م.»
  آرینا به جهت روبرویمان اشاره کرد. «خونه ارسلان این طرفه.»
  به سرعت خودمان را به خانه ارسلان خان رساندیم. محسن گفت: «بهتره اول مطمئن بشیم که اینجا امنه. هر کدوم پنجره های یه ضلع خونه رو بررسی می کنیم تا کاملا مطمئن بشیم.»
  جواب دادم: «فکر خوبیه.» و به سمت پشت خانه دویدم.
  ارتفاع پنجره ها تا زمین زیاد نبود، برای همین به راحتی از آن سوی آنها به داخل خانه سرک کشیدم. تنها چیزی که دیدم، لامپی به ظاهر سوخته و یک کاناپه و تلویزیون کوچک جعبه مانندی در یک اتاق خردلی رنگ بود. گفتم: «همه چیز امنه.»
  آرینا پرسید: «خیلی خب، پس مانعی نداریم‌؟»
  نیما سرش را تکان داد. «مشکلی نیست.»
  محسن جلوی در ایستاد و دستگیره را با قدرت پایین کشید. در هیچ حرکتی نکرد. آهی کشید و گفت: «در باز نمیشه.»
  آرینا جلوی در خم شد و روی قفل دقیق شد. زمزمه کرد: «قفل به نظر سست میاد.» و عقب رفت و بعد، با حرکتی سریع و قدرتمند، با پهلویش به در کوبید.
  در با شدت باز شد و آرینا روی زمین افتاد. گفت: «خیلی خب، بیاید داخل. عجله کنید.»
  زمزمه کردم: «به خاطر شکستن قفل به دردسر می افتیم.»
  نیما جواب داد: «اگه قرار باشه به دردسر بیفتیم، بهونه های بزرگتری از شکستن یه قفل بدرد‌نخور داریم.»
  او درست می گفت. از همان موقع هم مرگ انتظارمان را می کشید؛ با این حال، تصمیم گرفتم که هر چه زودتر دست به کار شوم. قبل از وارد شدن، به اتاق درندشت و شلخته ای که روبرویم بود، خیره شدم. پرسیدم: «حالا باید از کجا شروع کنیم؟»
  محسن گفت: «پخش می شیم. هر کدوم یه اتاق رو می گردیم.»
  نیما گفت: «یکی از ما باید کشیک بده و اگه بی موقع سروکله ارسلان خان پیدا شد، بهمون خبر بده.»
  آرینا بلافاصله گفت: «من این کار رو انجام میدم.» وقتی این را گفت، متوجه تفنگی شدم که به کمرش بسته بود؛ تفنگی خاکستری رنگ و براق، همان تفنگی که جانمان را نجات داد.
  آرینا دستی به هفت تیرش کشید. لرزه ای به تنم افتاد. نجوا کردم: «دوست ندارم به قتل محکوم بشیم.»
  صدایم در سکوت کشنده خانه غرق شد. آرینا به همراه اسلحه اش بیرون رفت و در آن لحظه، تنها من ماندم و محسن و نیما. بدون هیچ حرفی هر کدام به سمتی رفتیم تا شاید توانستیم چیزی پیدا کنیم که می توانست ما را به هدفمان نزدیک کند.
  وارد اتاق کوچکی شدم که داخلش هیچ چیز به جز یک تخت خواب، گنجه و چوب لباسی نبود. آن گنجه گزینه خوبی برای شروع بود، برای همین جلویش زانو زدم و به نوبت در کشوها را باز کردم. داخل آنها پر از جعبه های کوچک و بزرگ بود. دلم به تلاطم افتاد. به سرعت در جعبه ها را باز کردم تا سرنخی در یکی از آنها پیدا کنم؛ ولی تمام چیزی که آنجا بود، قبوض آب و برق و گاز پرداخت نشده، لباس و ملحفه بود. چشم چرخاندم. نمی توانستم محتویات جعبه ها را روی زمین رها کنم، ولی تصمیم گرفتم که این را به بعد از جستجو موکول کنم.
  به سرعت محتویات درون جیب های لباس های آویزان از چوب لباسی و کیف هایی که زیرشان رها شده بودند را بیرون ریختم، ولی هیچ چیز پیدا نکردم. نعره ای کشیدم و کیف ها را به زمین کوبیدم.
  تنها چیزی که برایم باقی مانده بود، تخت خواب بود. می دانستم که باز کردن تشک و بالش وقت تلف کردن بود، با این حال به ناچار این کار را شروع کردم.
  طولی نکشید که اطرافم پر از الیاف پشمی شد. آنها را کنار کشیدم و از روی لباسم کندم. محسن از اتاق نشیمن فریاد زد: «هنوز چیزی پیدا نکردید؟»
  من و نیما همزمان جواب دادیم: «نه.»
  آرینا از لای در سرک کشید و گفت: «بهتره عجله کنید. فقط ده دقیقه زمان داریم.»
  بدنم یخ کرد. هیچ ایده ای نداشتم که باید کجا را می گشتیم. من هر گوشه ای که فکرش را می کردم گشته بودم. به اتاق خواب ارسلان خان برگشتم. به این فکر کردم که وقتی که او بر می گشت و این صحنه را می دید،‌ چه بلایی به سرمان می آورد.
  روی زمین زانو زدم و اشک ریختم؛ چون تنها امیدمان هم از بین رفته بود.
  چون اگر ارسلان خان می فهمید که به خانه اش حمله کرده بودیم، بی شک ما را می کشت.
  چون تنها ده دقیقه وقت داشتیم تا در آن آشوب غرق شویم.

ناگهان در آخرین دقایق، جرقه ای در ذهنم روشن شد. به یاد وقتی افتادم که در حال بررسی خانه از پشت پنجره بودیم تا مطمئن شویم که ارسلان خان در خانه نبود. پنجره ای با شکل و شمایل پنجره روبرویم از بیرون دیده نمی شد. سرم را بلند کردم و به پنجره مشکوک خیره شدم. با پرده ضخیم و سیاهی پوشیده شده بود که تقریبا تا زمین می رسید. شک نداشتم که رازی پشت آن نهفته بود. آن را کنار کشیدم. روی شیشه پنجره، شیشه مات کنی با طرح آناناس چسبانده شده بود. پنجره را باز کردم. صدای غژغژ بلندش در گوشم پیچید.
  کرکره ای پشت شیشه پنهان شده بود. آه کشیدم. آن پنجره مثل لایه های یک پیاز بود. هر بار که لایه ای را کنار می زدم، یکی دیگر ظاه می شد. کرکره را بالا کشیدم. همان طور که حدس می زدم، آن پنجره به بیرون راه نداشت. زمزمه کردم: «یه اتاق مخفی؛ این همون چیزیه که دنبالش می گشتم.»
  طوری که محسن و نیما بتوانند صدایم را بشنوند، گفتم: «فکر کنم بعد از این همه یه سرنخ پیدا کردم.»
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.