انقضای عشقمان : ۱۴
1
10
0
53
به گلوم چنگ زدم و برای اینکه رسوا نشم، فوری از در فاصله گرفتم و سمت خونه خودمون دوییدم و زودی خودم رو به اتاق رسوندم.
شماره شیدا رو گرفتم و اون بعد چند بوق جواب داد. بدون سلام احوالپرسی با هقهق گفتم:
- شیدا... شیدا!
ترسیده گفت:
- لیدا خوبی؟ چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟
- شیدا؟
- ای درد! بگو چی شده نصف جونم کردی.
- لیام... لیام... خاله مخالفه با ازدواجمون!
- یا خدا چرا؟!
- میگه به خاطره... او... اون آزمایش و حرف... حرفهای بابا دلخور شده و... راضی نیست لیام رو به من بده. شیدا من بی لیام میمیرم.
- آروم باش، آروم باش.
- چهطوری آخه؟ هان؟ چطو... ری؟! لیام رو از من میگیرن. حتی خودش هم باهام قهره.
- غلط کرده پسره احمق! لابد وقتی مامانش این حرف رو زد، بشکن زده و هیچی نگفته آره؟
- نچ، او... اون اصلاً نیومده.
- پوف میخوای بیای اینجا؟ باید باشم چون قراره شاهین از باشگاه بیاد، بچه گشنهست چیزی نداره بخوره. مامان هم نیست باید خونه باشم.
- نه، دلم میخواد فقط... گریه... کنم. مزاحمت نمیشم!
- آه.
- خدا... حافظ!
- خداحافظ.
گوشی رو گذاشتم روی عسلی و به شکم روی تخت دراز کشیدم و بنای گریه.
کسی موهام رو از روی صورتم کنار زد که آروم لای چشمهام رو باز کردم. مامان گرفته نگاهم میکرد و تا چشمهای بازم رو دید، لبخند تلخی زد. آب دهنم رو قورت دادم و با تکیه به دستهام روی تخت نشستم.
- مامان!
- جونم دختر قشنگم؟
- خاله مخالفه نه؟
لبخندش وسعت گرفت.
- بازهم گوش وایسادی؟
نالیدم.
- مامان بگو.
آهی کشید و بعد مکثی گفت:
- خواهرکم حق داره. ما با بچهاش بد کردیم. گرگ زمونه به دختر، پسری کاری نداره و فقط میدره.
به گریه افتادم و گفتم:
- پس مخالفه.
مامان ادامه داد.
- ولی ما هم خوب میدونستیم نسترن از روی احساسش حرف میزنه، واسه همین با کمی بگو مگو کردن راضیش کردیم از خر شیطون بیاد پایین.
لبخندی زدم و اشکهام رو پاک کردم.
- راست میگی مامان؟
- معلومه عزیز دل مامان. تازه خود نسرین هم همچین مخالف نبود، چون زودی کوتاه اومد، فقط خواست بگه شیر زن پشت پسرشه.
تکخندی زدم.
- وای مامان داشتم میمردم.
اخم مصنوعی کرد.
- دختر کمی باید ناز داشته باشه. اینطوری که تو میگی، یعنی ما رفتیم خواستگاری دیگه!
خندیدم و گفتم:
- مامان؟
- هوم؟
- لیام هنوز از من دلخوره، چیکار کنم؟
- آه باید دلش رو به دست بیاری.
خیره به چشمهام ادامه داد.
- دختر مامان میتونه نه؟
لبخندی زدم و سرم رو به تایید تکون دادم. بعد مکثی هیجان زده گفتم:
- حالا کی هست؟
- چی؟
سرم رو زیر انداختم و از پایین نگاهش کردم که خندید و گفت:
- آدم نمیشی تو. آه دو روز دیگه مراسم رو برپا میکنیم. بابات و حسین علی هم میخوان کارتها رو ردیف کنن.
توی فکر فرو رفتم و لب جوییدم. رفتنی شدم؟
مامان کمی موند و بعد از اتاق خارج شد. واسه شیدا دوباره زنگ زدم و گزارشها رو دادم که حرصی چند فحش حوالهام کرد چون دقش داده بودم و بعد باخنده از هم خداحافظی کردیم. این روزهام خیلی عجیب و غیرقابل پیشبینی شده بود. همین چندی پیش زار میزدم و حالا... .
شام رو که خوردیم، من به اتاقم رفتم و دوباره به لیام پیام دادم.
- سلام میخوام باهات حرف بزنم، گوشیت رو جواب بده لطفاً.
منتظر موندم که دیدم جوابی نیومد و مصرانه پای اصرارم موندم.
- لیام جواب بده دیگه. زنگ میزنم، خب؟
روی اسمش کلیک کردم و گوشی بوق خورد؛ ولی زود هم از دسترس خارج شد. عصبی شدم و پیام دادم.
- لج نکن دیگه لیام. هیچ میدونی پسفردا عقدمونه؟ میخوای هنوز قهر باشی؟
- ...
- بابا من که عذرخواهی کردم.
- ...
پوف اصلاً فدای سرم که جواب نمیدی، ایش.
روی تختم دراز کشیدم و راحت و آسوده به خواب رفتم؛ ولی گفته بودم که زندگیم این اواخر غیر قابل پیشبینی بود!
فردا صبحش خونه آقاجون اسم و نشون مهمونها رو روی پاکتها مینوشتیم و من از دیشب دیگه به لیام پیام ندادم. دیگه داشت زیادی مسخرهاش میکرد.
اون روز با گیر و دارهای ما گذشت و من یک بار هم لیام رو ندیدم. دلم هم براش تنگ شده بود؛ ولی باز هم نمیخواستم بهش پیامی بدم. پسره سه نقطه، مثل بچهها قهر میکنه. حالا خوبه قراره مرد زندگی من، این بشه! پوف.
اون شب آخرین شبی بود که من با آرامش و ذوق بچهگونه به خواب رفتم، چون... .
صبحی حدودهای نه بود که بیدار شدم. متعجب بودم. ساعت شروع مراسم چهار عصر بود پس چرا مامان بیدارم نکرده بود؟!
خوبه بهش گفتم من خواب میمونم، بیدارم کنیها.
زودی از تخت پایین پریدم و به روشویی رفتم. کارهای اولیه رو که انجام دادم، سمت سالن و سپس آشپزخونه رفتم که مامان رو اصلاً اونجاها ندیدم. لابد خونه آقاجونه دیگه.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳