انقضای عشقمان : ۹
0
3
0
53
با صدای تو دماغی شدهام و چشمهای پف کردهام، گفتم:
- حالا کجا رفت؟
خاله روی پاهاش کوبید که مامان گفت:
- معلوم نیست.
دوباره گریه و گریه. عجب مکافاتی سرمون اومده بود.
تا شب خاله و مامان هرچی التماس کردن سراغ لیام برن، مردها گوش ندادن و من ماتمزده داخل اتاقم خودم رو زندونی کرده بودم. در آخر خاله از هوش رفت که با کلی هول و ولا و آب قند به هوشش آوردن. برای شب خونه آقاجون موندن و مامان همراز خاله شد، همون طور که شیدا خواهرانه شب رو کنارم سپری کرد. هرچند تا دوی شب بیشتر نتوست تحمل کنه و روی زمین، پایین تختم که تشک و ملافه بود، به خواب رفت و من تا خود صبح چشم روی هم نذاشته بودم.
دو روزی میشد از لیام خبری نبود و حتی آقایون هم نگرانی از چهرهشون مشخص بود؛ ولی به خاطره غرورشون هم که شده، حرفی نمیزدن و خاله بیتوجه به همه صبح و شب به دنبال لیام میگشت و با عمو و آقاجون هم قهر بود.
شیدا صبح میاومد و نزدیکهای غروب که زیادی دلگیر میشد، اجباراً به خونه برمیگشت و من با دلی پر از غصه میموندم
تا شد که فرود بالاخره به خونه آقاجون اومد و من و شیدا که توی حیاط روی تخته چوبی نشسته بودیم، از دیدنش متعجب شدیم. آخه اون وقتهایی معمولاً میاومد اینجا که لیام هم باشه.
آه لیام. لیامم کجایی؟!
شیدا اخم کرده گفت:
- فرمایش؟
فرود نگاهی به پنجره سالن انداخت تا کسی از داخل خونه نظارهگرمون نباشه و مضطرب گفت:
- از لیام حرف دارم.
من و شیدا متعجب نگاهی به هم انداختیم و شیدا دوباره اخمو و شاکی گفت:
- چه حرفی؟ اصلاً با چه رویی؟
بی خیال سوال شیدا نگران گفتم:
- چی فرود؟ بگو!
لبهاش رو با زبون خیس کرد و گفت:
- میخواد تو رو ببینه.
از روی تخته پایین پریدم و روبهروی فرود ایستادم. اینبار من نگاهی به پنجرههای سالن انداختم و با مطمئن شدن از امنیتمون گفتم:
- کجاست؟!
شیدا: دیوونه شدی لیدا؟ نکنه میخوای بری؟
کمی دودل شدم که فرود گفت:
- حالش خوب نیست لیدا.
اخمهام توی هم رفت. حتماً حال خرابیش بابت اون بیماری کوفتی بود.
- چیکارم داره؟
فرود: نمیدونم؛ ولی میخواد باهات حرف بزنه.
با کمی مکث گفتم:
- باشه؛ اما الآن نمیتونم بیام. چند ساعت دیگه به یک بهونهای با شیدا از خونه میزنم بیرون. فقط بگو کجاست؟
فرود: توی پارک.
شیدا: واقعاً؟! نسترن جون بیچاره که کل شهر رو گشت، جناب توی همین پارک دم گوشیمون چتر کردن.
- هیس. بابا یواش متوجه میشن.
شیدا: انگار دزد رو میخوان دستگیر کنن.
فرود: بیگناهیش از جرم یک اعدامی هم سنگینتره.
شیدا: خوبه تو هم! هی سنگ رفیقت رو به سینه بزن.
فرود هیچی نگفت و من گفتم:
- خب حرف دیگهای هم هست؟
فرود: نه.
شیدا: پس یاالله.
فرود غمگین نگاهمون کرد و در آخر نگاهش رو از روی شیدا گرفته، به بیرون رفت.
روی تخته چوبی ولو شدم و گفتم:
- دلم خیلی تنگشه شیدا.
شیدا: یک وقت رفتی پیشش، خودت رو رسوا نکنیها! سرسنگین باش باهاش و اصلاً نشون ندی بیقرارش بودی، تا یک وقت فکر نکنه ما طرفشیم.
- شیدا چی داری میگی؟
- دارم می گم ممکنه حق با آقاجونت اینها باشه، باید هر احتمالی رو حدس زد.
اخمهام توی هم رفت.
- اصلاً هم اینطور نیست. لیام اهل این کارها نیست و عشقش به من مانع از این بیآبروییها میشه. حتماً از یک راه دیگهای این بیماری رو گرفته. اصلاً از کجا معلوم آزمایشش درست بوده باشه؟
- من که نمیگم گناهکاره که. میگم خودت نباش، یکم خودت رو بگیر، حله؟
غم زده گفتم:
- میخوام بغلش کنم و... .
حرصی ادامه دادم.
- بعدش اون موهاش رو از کلهاش بکنم و از گوشهاش آویزونش کنم!
- آه انشاءالله که حل میشه.
- انشاءالله!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳