انقضای عشقمان : ۸
1
6
0
53
خاله: آخه بچهام مریضه. باید درمان بشه حسینعلی.
عمو: راه درمانش رو هم مایه ننگ بره از همون کسی که این درد رو واسهمون سوغاتی آورده بگیره.
عمو در رو محکم بست که لیام از پشت در شروع به داد و بیداد کرد که بیشتر و بیشتر قلبم مچاله میشد.
آقاجون همه رو به داخل خونه فراخوند و من با چشم غره بابا گریهکنان سمت اتاقم دوییدم و روی تخت شروع کردم به جیغ کشیدن و ضجه زدن.
نیم ساعتی که گذشت دیدم نه، خوب نمیشم و نیاز به یک همدرد دارم وگرنه میترکیدم.
- الو؟ الو شیدا؟
هقهقی کردم که شیدا با نگرانی و ترس گفت:
- سر و صدای چی بود لیدا؟ چی شده؟
- شیدا لیام رو... لیام رو از خونه انداختن بیرون.
- چرا؟! چرا آخه؟ اصلاً صبر کن خودم میام اونجا.
گوشی رو بیخداحافظی قطع کرد و من دوباره گریه کردن رو از سر گرفتم.
خیلی زود شیدا به خونه اومد و زودی هم خودش رو به اتاقم رسوند. نفسزنان و با صورتی گر گرفته نگاهم کرد که با گریه خودم رو توی بغلش انداختم.
- لیامم رفت. زدنش.
- آروم باش عزیزم، آروم باش. بیا بهم تعریف کن ببینم چی شده؟
روی تخت نشستیم و من اشکهام رو با سکسکه پاک کردم.
- اومدم خونه دیدم... دیدم دارن لیام بیچاره رو کتک میزنن. بعد بابا گفت که لیام، کلامی چیچی؟ یک چی بود! اَه یادم نمیاد. گفت اون رو داره و خیلی هم عصبی بود. آقاجون گفت دیگه به عنوان نوهاش قبولش نداره و خاله میگفت بچهام مریضه، باید درمان بشه.
با غصه و چشمهایی پر شده نگاهش کردم.
- شیدا من بدون لیام طاقت نمیارم.
شیدا با تأسف و ناراحتی نگاهم کرد. کمی بعد اخمهاش توی هم رفت و گفت:
- لیدا سعی کن به یاد بیاری بابات چی گفت. اسم اون بیماری کوفتی رو بگو تا تو گوگل بزنیم، ببینیم چه بلایی سرمون نازل شده.
اشکهام رو با پشت جفت دستهام پاک کردم و گفتم:
- راست میگیها. باید بدونم چی بوده که اینقدر عمو و بقیه رو عصبی کرده بود.
- خب؟
پوست لبم رو جوییدم و به مغزم فشار آوردم. نچ نه بابا اون نبود. نه اینهم نبود. پوف بس چی بود؟ آهان یادم اومد!
- کلامیدیا!
- مطمئنی؟
- آرهآره، همین بود، بزن.
- خیلیخب پس یک دقیقه وایستا رمز گوشیم رو باز کنم.
با دستهای تپلش و ناخنهای لاکزدهاش، رمز گوشی رو باز کرد و توی گوگل اسم این کوفتی رو جستوجو کرد.
وقتی بالا اومد و خوندیم، خون به مغزم نرسید و هوایی برای نفس کشیدن نبود. سرم انگار گرما پخش میکرد که از درد و فشار جیغ کشیدم و شیدا که از بهت دراومده بود، خودش رو جلب من کرد و سعی داشت آرومم کنه.
طولی نکشید که مامان و خاله خودشون رو به اتاقم رسوندن. تا اونها رو دیدم، با گریه جیغ کشیدم.
- دروغهدروغهدروغه. لیام من این کار رو نمیکنه!
خاله با گریه به دیوار تکیهزده، سمت زمین سر خورد و مامان روی تخت کنارم نشست و سعی داشت آرومم کنه؛ اما من فقط گریه میکردم که شونههام میلرزید و شیدا بغض کرده نگاهمون میکرد.
حتی باورش هم برام سخت بود که لیام چنین کاری کرده باشه.
مامان: آروم باش عزیز مادر، آروم باش گل من.
خاله: آبجی چیکار کنم؟ بچهام. بچه بیچارهام!
شیدا: ممکنه از راه دیگه هم بهش مبتلا شده باشه.
خاله با زاری گفت: مگه گوش میدن؟ میگن کسی توی این محل چنین مریضی نداشته که کسی بهش مبتلا شده باشه. لیام هم که غیر این محل و قوم و خویشها کسی رو نمیشناسه. از توی اقوام هم چنین کسی رو نداریم
شیدا: ولی ممکنه احتمالش باشه.
خاله: خدا کنه دخترم، خداکنه.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳