انقضای عشقمان : ۶
1
6
0
53
***
با صدای مامان که از توی سالن میاومد، لای یک چشمام رو باز کردم و چشمم که به ساعت گردم که روی عسلی بود افتاد، سریع سرجام نشستم. مامان، شاکی در اتاقم رو باز کرد و با دیدنم گفت:
- دختر چه قدر میخوابی؟ پاشو برو با لیام و خالهات برین آزمایشگاه تا شلوغ نشده. من امروز نمیرسم باهاتون بیام.
- باشهباشه، الآن آماده میشم.
چشم غرهای برام رفت و من خیلی زود دست و صورتم رو شستم و بعد لباسپوشیدن و... از خونه بیرون زدم که خاله از توی اتاق آقاجون بیرون اومد و همونطور که چادر مشکی طرحدارش رو روی سرش مرتب میکرد، گفت:
- صبح به خیر عزیزم، آمادهای؟
- سلام، صبح شما هم به خیر خالهجون. بله حاضرم.
لیام دم در بود و وقتی از در بیرون شدیم، با هم سلام احوالپرسی کردیم و سمت آزمایشگاه کوچیکی که دو_سه کوچه با خونه آقاجون فاصله داشت، راه افتادیم.
نه ترسی از آمپول داشتم و نه هیچ اضطراب و دلشورهای، من خیلی وقت بود منتظر این روزها بودم و حال فقط و فقط شور و شوق داشتم، همین.
عوضش لیام خیلی از آمپول ترس داشت و تا خون رو میدید، عق میزد.
من با خاله وارد اتاقی شدیم و ازم خیلی زود خون گرفتن. آستینم رو پایین دادم و از تخت پایین اومدم، کمی اولش سرگیجه داشتم و چشمهام سیاهی میرفت.
خاله: لیدا جان مشکلی نداری؟
- نه خاله من خوبم. شما برین پیش لیام، فکر کنم اون حالش خوب نباشه.
خاله تکخندی زد و گفت:
- حتماً تا حالا پس افتاده.
لبخندی زدم و بعد اینکه خاله از اتاق خارج شد، اخمهام از شدت سرگیجهام توی هم رفت و با تکیه به دیوار، اتاق رو ترک کردم.
خاله به لیام کمک میکرد تا حرکت کنه و لیام با رنگی پریده کشونکشون، راه میاومد.
نگران سمتشون رفتم و گفتم:
- لیام خوبی؟
سرش رو به نفی به بالا پرتاب کرد که گفتم:
- خاله من میرم آبمیوهای چیزی بیارم.
خاله: نه تو پیش لیام روی صندلیها بشینین. من میرم یک آبانار میگیرم میام. تو هم خون دادی عزیزم.
با سر حرفش رو تأیید کردم و خاله به لیام کمک کرد تا روی صندلی بشینه و من هم روی صندلی کناریش نشستم. چشمهاش رو بسته بود و به دیوار تکیه زده بود. هنوز آستین لباسش بالا زده و با دست دیگهاش پنبهای رو جای سوراخ آمپول نگه داشته بود.
- ول کن اون پنبه رو، خونش خشک شد.
قیافه لیام توی هم رفت و گفت:
- اسمش رو نیار! چند بار توی اتاق خواستم بالا بیارم که آخر سرم داد کشیدن و اون مایع قرمز رو ازم گرفتن.
- هوف بالأخره تموم شد. دیگه لازم نیست نگران آزمایش دادن باشی.
لیام نگاهم کرد و با ذوق بچهگونهای گفت:
- میگم یعنی قراره مثل همه زن و شوهر بشیم؟
خندیدم و با ذوق جواب دادم.
- آره!
لبخندش ماسید و گفت:
- یک کم حیا داشته باش دختر. نیشش تا میدون میر بازه.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- چرا باید خجالت بکشم؟ خوبه من رو میشناسی.
لبخند کجی زد. سرش رو با تاسفی تکون داد و گفت:
- خدا روزگار من رو با تو به خیر بگذرونه.
- ایش، خیلی دلت هم بخواد. به خاطره تو کسی جرئت نمیکرد نزدیکم بشه، وگرنه خواستگار داشتم فت و فراوون!
لیام با اخم گفت:
- خیلی غلط میکنن نزدیکت بشن.
- خیلی خوب بابا، جوگیر نشو.
خاله با دو لیوان بزرگ آب انار سمتمون اومد که مشتاق لیوان رو از دستش گرفتم و با تشکری نی رو داخل دهنم بردم. ترشی آب انار سرحالم کرد و سر سمت لیام چرخوندم و گفتم:
- خوشمزهست نه؟!
لیام با چهره تو هم رفته از ترشی آبانار، سرش رو به تائید تکون داد و نیمجرعهنیمجرعه آب انارش رو میخورد.
بعد اینکه حالمون بهتر شد، همراه خاله از آزمایشگاه خارج شدیم . جوابها برای چند روز دیگه آماده میشد.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳