انقضای عشقمان : ۲۱
1
5
0
53
آریا با لبخند سوالی و منتظر نگاهم کرد که غریدم.
- این کارهات چه معنی میده؟ هان؟
- کدوم کارها؟
چند پسر و دختر که انگار سوژه جدید پیدا کردن، دورمون جمع شدن که عصبانیتم رو روی سر اونها خالی کردم. با جیغ گفتم:
- هری بابا!
دخترها تکونی خوردن و بعد با پشت چشم نازک کردن از کلاس خرامانخرامان بیرون شدن و پسرها هم که گویا زیر پرشون زده باشم، اخمو کلاس رو ترک کردن. بیکارهای علاف!
سمت آریا که با چشمهایی گرد نگاهم میکرد، چرخیدم و وقتی ماتمش رو دیدم، سرم رو به معنی "هان؟" تکون دادم که به خودش اومد و گفت:
- زنگ خطر! یادم باشه اصلاً تا اون حد نکشونمت که فعال بشی.
باچشمهای گرد شده که همکفهای هندونه میشدن، نگاهش کردم. عجب!
دوباره آرومتر به میزش کوبیدم و گفتم:
- ببین، زیادی داری پررو بازی در میاری. حدت رو بدون جناب!
صاف ایستادم.
- اصلاً تو چرا گیر دادی به من؟ هوم؟
لبخندی زد و از جا بلند شد. نیم نگاهی به شیدا که در سکوت نگاهمون میکرد، انداخت و گفت:
- راستش تقصیر من نیست، شما یک جاذبه خاصی دارید که من رو جذبتون کرده و البته من هم با هرکسی خو نمیگیرمها؛ ولی اگه خو گرفتم دیگه باید تحملم کنه چون... .
مرموز و با لحنی شیطون ادامه داد.
- من کسایی رو که دوست دارم رو خیلی اذیت میکنم و شما هم همون روز اول مهرتون به دلم افتاد!
شوکه شدم. لابد منظورش همون دوست داشتن عادی بود دیگه، وگرنه که هر کسی اینقدر از علاقهاش واضح حرف نمیزد.
خودم رو جمع کردم و گلوم رو صاف کردم. شیدا با دهانی نیمه باز نگاهمون میکرد.
- جناب من مهرتون رو نمیخوام. لطفاً پاتون رو از گلیمتون درازتر نکنید، وگرنه گزارش میدم که زیادی مزاحم میشید.
خواستم سمت میزم برم تا وسایلم رو جمع کنم که حرفش مانع از کارم شد. لحنش ندامت و شرمندگی رو جار میزد.
- لیدا خانوم من واقعاً معذرت میخوام اگه اذیتتون کردم. راستش فکر نمیکردم تا این حد آزارتون بده.
سرد گفتم:
- من اصلاً از این شوخیهای بیمزه که باعث ناراحتی بقیه بشه، خوشم نمیاد.
- بله متوجه شدم. من رو... میبخشید؟
جا خوردم، متعجب نگاهش کردم که تندی گفت:
- واسه عذرخواهی، ناهار مهمون من.
اخمهام توی هم رفت و گفتم:
- همون کلامی هم قبوله. شما نزدیکم نیا، نیازی به اینقدر عذرخواهی نیست.
- این یکی رو قبول ندارم. گفتم مهرتون به دلم افتاده، پس از من نخواین کسایی رو که برام عزیزن رو نادیده بگیرم.
- هی! لطفاً کمی حیا داشته باش. یعنی چی که دمبهدم از دوست داشتن میگی؟
نگاهش رنگ حیرت گرفت و گفت:
- مگه حرف بدی زدم؟ دوستی که خوبه.
خودم رو جمع کردم. کم مونده بود سوتی بدم. معلومه این پسر زیادی ساده است.
شیدا: بچهها بس کنید، همه بیرون رفتن. فقط ما موندیم. لیدا بیا بریم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳