انقضای عشقمان : ۲

نویسنده: Albatross

بذارید از اول خودم و خانواده‌ نازنینم رو معرفی کنم تا علامت سوال نشین!
من لیدا رحیمی پونزده سالم هست و تک فرزند بابا حامد و مامان نسرینم هستم. توی خونه بابابزرگ نعمانم که تنها ریشه خونوادمون هست، زندگی می‌کنیم. آخه بابا هم مثل من تک فرزند بوده و با از دست دادن پدر و مادرش با اصرارهای بابابزرگ به این‌جا اومدیم. هرچند که بابابزرگ با ابهت و جذبه‌ای که داشت کسی جرئت نمی‌کرد روی حرف‌اش حرفی بزنه!
مادربزرگ مادریم هم وقتی مامان بچه بوده، فوت کرد و ما تنها همین بابابزرگ نعمان رو داریم که خدا سایه‌اش رو کم نکنه.
خونه قدیمی؛ ولی با صفا و بزرگی داریم و فضای سبز توی حیاط، نمای خاص و دل‌پذیری بهمون القا می‌کنه.
کلاً بابابزرگ بچه‌هاش رو دم‌پر خودش نگه داشته و حتی خاله نسترن و دایی نعیم هم توی همین محل زندگی می‌کنن و درکل بیش‌تر این محل رو خاندان یوسفی دربر گرفته.
خاله نسترن یک پسر داره که اسمش لیامه و البته که اسم بنده رو به فرمایش آقاجون، لیدا گذاشتن تا به اسم شازده پسر بخوره!
ما از همون وقتی که یک بند ناف بودیم، به اسم هم دراومده بودیم و لیام تنها دوسال ازم بزرگ‌تره و اگه بین خودمون بمونه بنده کلی عاشق و دل‌باخته‌اش هستم!
شیدا هم بچه همین محله و ما پایین‌شهر مشهد زندگی می‌کنیم.
بابا بزرگ، دو مغازه داشت که یکیش رو عمو حسین‌علی (پدر لیام) اداره می‌کنه و یکی دیگه‌اش رو دایی نعیم که تازه ازدواج کرده.
بابا؛ اما توی قهوه‌ خونه‌ای که سر محل هست، مشغول به کاره و صاحب قهوه خونه‌ست.
وضع مالی‌مون نه خوبه و نه بد؛ ولی خیلی کم می‌شه به بالای شهر بریم.
خب این هم از معرفی و بریم سر اصل ماجرا!
روی بهارخواب مثل شاهزاده‌ها به زن‌های همسایه که چادرهاشون رو دور کمرشون سفت بسته بودن نگاه کردم. چهار_پنج نفری سبزی پاک می‌کردن و دو نفر مشغول پاک کردن حبوبات بودن. لیام، فداش‌بشم با رفیقش فرود که اون هم بچه همین محل بود، دیگ‌های بزرگ رو داخل حیاط می‌آوردن. آخه قرار بود آش نذری بپزیم و واسه همین هم همسایه‌ها دور هم جمع شدن تا یک‌ آش جیگر‌پز درست کنن.
سمت شیدا که داشت به لیام و فرود می‌گفت کجا دیگ‌ها رو بذارن، رفتم و سلام، صبح‌ بخیری خرج‌شون کردم که جواب گرفتم.
- لیدا بپر که زودی دیگ‌ها رو بشوریم‌.
- آره، خاک گرفتن.
لیام کمرش رو صاف کرد و گفت:
- با ما که کاری ندارین؟
بی‌این‌که نگاهش کنم، سمت دیگی رفتم و گفتم:
- نه جانم. فعلاً با شماها کاری نداریم.
شیدا به مسخرگی گفت:
- واسه بی‌گاری صداتون می‌زنیم.
لیام و فرود بیرون رفتن که ما خانوم‌ها موندیم. من و شیدا راحت آستین‌های لباس‌مون رو بالا زدیم و دِ برو بسم‌الله.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.