انقضای عشقمان : ۴۴

نویسنده: Albatross

شیدا پوفی کرد و به تاج مبل تکیه زد.
- خب؟ هی بهم گفتین ساکت باش، ساکت باش، حرفی هم دارین الآن؟
حرصی جوابش رو دادم.
- گند زدی، طلب‌کار هم هستی؟! ببین، اگه بهت گفتم بشین و ببند، واسه این نبوده که فراموش کردیم تو چه غلطی کردی و حالا این‌جور واسه ما فاز طلب برمی‌داری!
لیام پوزخندی زد و من پشت‌ چشمی نازک کردم که شیدا دوباره پوفی کشید و گفت:
- من که هیچی تو کتم نیست.
لیام: من یک دقیقه هم نمی‌تونم این‌جا باشم.
از جا بلند شد که من هم بلافاصله ایستادم و با اخم گفتم:
- شما بی‌خود می‌کنی نخوای این‌جا باشی. هیچ فکر کردی اگه خونه رو با این وضعیت ترک کنی بری، ممکنه آرام بهت شک کنه؟
- به من مربوط نیست، من نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم، یک وقت دیدی زدم شقه‌ش کردم‌ها!
پوزخندی زدم.
- اون که معلومه، کلاً از روی احساس تصمیم می‌گیری. وگرنه اگه از منطقت استفاده می‌کردی، الآن نه تو این‌جا بودی و نه من!
- می‌خوای پای گذشته رو بکشی وسط؟
- نه چون هیچ علاقه‌ای به یادآوریشون ندارم!
هر دو حرصی روی از هم گرفتیم که شیدا گفت:
- بهتره به جای کل‌کل کردن، دستی به این خونه بکشیم تا اون عفریته نیومده.
لیام: من دست نمی‌زنم.
دست به سینه شدم.
- اتفاقاً تو یکی که مجبوری مرتب کنی! «اخم» چون این وضعیت، نتیجه دیوونه بازی توئه!
لیام تا خواست جوابم رو بده، با غیظ غریدم.
- وقتی می‌گم باید، یعنی باید! تو فعلاً نباید آتویی دست آرام و خونواده‌ش بدی و حتی باید بیشتر... .
مکث کردم و سپس با پوزخند گفتم:
- ادای عشاق‌ رو در بیاری!
لیام جوری دندون‌ روی هم سابید و فک منقبض کرد که گفتم الآنِ بی‌دندون بشه.
عصبی پوفی کشید و غرید.
- آخر حالیش می‌کنم!
دو ساعت دیگه زمان برگشت آرام بود و ما خونه رو چهار نفری عرض یک ساعت مرتب کردیم و در نتیجه خسته روی کاناپه لم دادیم.
فرود محتاطانه گفت:
- لیام ما که رفتیم، نزنه به سرت‌ها!
- ... .
شیدا: هو؟ کر شدی به حمدالله؟
لیام چشم‌غره‌ای به شیدا رفت و آروم؛ ولی حرصی گفت:
- سعیم رو می‌کنم!
با لحنی آروم گفتم:
- سعی نه، باید روی خودت کنترل داشته باشی لیام، وگرنه آخرش این ماییم که توی خطر می‌افتیم، هرچند الآن خطر بیخ گوشمون چنبره زده!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.