انقضای عشقمان : ۱۶
1
3
0
53
نبود، دیگه نبود. لیام برای همیشه ما رو ترک کرد و پی زن زندگیش رفت. بابا اخمو و به غیرتش برخورده بود. عمو شرمنده و آقاجون کمر شکسته. از خانومها هم فقط صدای هقهق و زاری شنیده میشد. خاله بعد چند روز دیگه از ابراز کردن شرمندگی و شرمساری شروع به نوای بچهامبچهام کرد. انگار تازه پی برده بود لیام واسه همیشه اونها رو ترک کرده. واسه چی؟ یک دختر؟ عشق چند روزِ؟
فکر میکردم توی یک کابوس گیر افتادم. از اون کابوسهای شب امتحانی که یا سر جلسه امتحان مداد و قلم فراموشت میشه یا تیپت مناسب نیست، یاهم اصلاً خواب میمونی و نمیری!
زندگی من درست توصیف همون کابوسها بود. دلم میخواست شب که میخوابم و برای طلوع صبح چشم باز میکنم، باز هم لیام باشه و فرودی که دمبهدم بهش چسبیدهست؛ اما با دیدن بالش خیس اشکم، دوباره واقعیت زندگی به سرم کوبیده میشد.
سر نمازهام دست به دامن خدا میشدم تا دوباره لیام رو برام برگردونه؛ ولی... .
قیافه دختره به بخت زندگیم مهری سیاه رنگ شده بود که هیچوقت نمیتونستم فراموشش کنم و برای همیشه توی تاریخچه ذهنم حک شده بود.
تمام تعطیلات تابستونیم زهرمارم شده بود و همگی هنوز هم توی ماتمِ رفتن لیام بودیم و حال چند روز دیگه دوباره مدارس شروع میشد.
اشکی دیگه برای ریختن نبود و من فقط غروببهغروب به خاطراتمون فکر میکردم. به بحث و کلکلها، خنده و گریهها، دعواهای بچهگونه، غیرتی شدنهاش.
در آخر از همه آقاجون سکوت خاکستری بین اهالی رو شکوند و با گفتن اینکه لیام دیگه هیچوقت نوه اون نخواهد بود و نعمانخان بزرگ دیگه نوهای به اسم لیام نداره، دوباره صدای شیون و ضجهها رو بالا برد و عمو حسینعلی هم حرف آقاجون رو تایید کرده، گفت که اون هم هیچ بچهای نداره و این وسط خاله بود که برای یک بار بوییدن تن تنها بچهاش پرپر میزد و کسی نبود دوای دردش بشه چون اونی که باید میبود، نبود و بیخیال در حال عشق و صفاش وقت میگذروند.
عشق چیست؟
خون دل خوردن!
زندگی چیست؟
با تو بودن!
حال من چیست؟ وقتی نه عشقی هست و نه زندگیای؟
***
با دستی که جلوی صورتم تکون خورد، از فکر بیرون اومدم. شیدا شاکی به من چشم دوخته بود که گیج گفتم:
- هان؟
- زهرمار و هان! سه ساعته خانم رو صدا میزنم تو خواب و خیال سیر میکنه.
پوزخندی زدم و آهی کشیدم که شیدا ناراحت کنارم نشست و گفت:
- باز چی شده؟
روی تخت نشسته بودم و سرم پایین بود.
- امروز رفت، شونزدهم همین ماه.
شیدا اول کمی مکث کرد بعد انگار که تازه متوجه شدوچی شده، توپید.
- لیدا هشت سال گذشته، میفهمی؟ هشت سال! چرا نمیخوای فراموشش کنی؟
جوابی بهش ندادم و غرق شده در گذشته لب زدم.
- یادمه یک بار از ته دل واسهات آرزو کردم عاشق بشی؛ اما حرفم رو پس میگیرم. عشق خوب نیست. عشق فقط و فقط آزمایشه و بس. منتهی من آزمایش قبل رسیدن رو بیشتر میپسندم.
به شیدا نگاه کردم.
- میدونی چرا؟ چون اگه بعد عشق و وصال، مورد آزمایش قرار بگیری، خیلی سختتره چون... چون طعم رسیدن رو چشیدی و ترک کردن برات خیلی سخته، خیلی سخت.
شیدا دست روی شونهام گذاشت و گفت:
- آخه من فدای این دل شکستهات بشم. چرا نمیخوای یک فرصت دوباره به دلت بدی؟ هان؟ این ساسانی آدم بدی نیستها. خیلی هم اصرار داره و روی درخواستش پافشاری میکنه. چرا به اون فکر نمیکنی؟ چه دیدی؟ شاید اونقدر خواستار هم شدین که جونتون هم واسه همدیگه بره، هوم؟
لب زدم.
- میترسم. لیام من رو مارگزیده کرده شیدا. از عشق و عاشقی وحشت دارم.
روی بازوم رو خواهرانه نوازشی کرد.
- باید ریسک کنی. لیام لیاقت نداشت و گوشت خر، لایق دندان سگ بابا! الآن ساسانی رو بچسب تا در نرفته.
مضطرب و نگران نگاهش کردم.
- اگه اون هم مثل لیام ترکم کنه چی؟
چشمهاش رو با لبخندی محو، باز و بسته کرد که کمی دلگرمی گرفتم.
- هیچی نمیشه. چند ماه وقت به آشنایی بده، تا ببینی چی پیش میاد.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳