انقضای عشقمان : ۵۱... پارت آخر
0
3
0
53
اما فرود بیهوش شده بود و من ماتم زده به فرود نگاه میکردم. شیدا روی زمین نشست و با گریه گفت:
- فرود، فرود چرا این کار رو کردی؟ فرود!
سمت مردها جیغ زد.
- حیوونهای آشغال!
- ببند دهنت رو، الآن نوبت تو یکیه!
من و شیدا جیغ کشیدیم و چشم بستیم که صدای شلیک بلند شد. از خودم هیچ دردی احساس نکردم و زودی اولین نفر سمت لیام سر چرخوندم که دیدم اون هم کز کرده، حالش خوبه و فقط شیدا موند.
با بغض و هول و ولا سمت شیدا چرخیدم که نفسم آزاد شد. اون هم خدا رو شکر خوب بود. پس صدای شلیک واسه چی بود؟!
سرم رو بالا آوردم که با برکهای خون مواجه شدم. تمام مردها غرق خون بودن و پشت سرشون چند مرد با لباس نظامی نگاهمون میکردن. لبخندی از ترس و هیجان زدم و قطره اشکی از چشمم چکید. زیرلب زمزمه کردم.
- اوف، شکر!
لیام با سرفههای عوق مانند بالا سر فرود بود و مدام اون رو صدا میزد و من متحمل وزن شیدا شده بودم چون از هوش رفته بود.
خیلی زود برانکاری آوردن و فرود و شیدا رو همراه خودشون بردن.
تمامی افراد رو دستگیر کرده بودن و من روی برانکار جسم ملوک رو دیدم که دستگاه تنفسی بهش وصل کرده بودن. نگاه آریا و آرام وقتی که اونها رو سوار ماشین میکردن هیچ پشیمونیای نداشت و در عوض وحشیتر و خشن نگاهمون میکردن؛ اما مهم این بود که بالأخره تموم شد!
***
خاله با گریه یک دقیقه هم از لیام جدا نمیشد و باید میگفتم بین این جمع خونوادگی هیچکس به استقبال لیام پا پیش نگذاشته بود مگر خاله!
حتی عمو و دایی هم بهش نگاهی نکردن و لیام از شرمندگی سرش زیر افتاده بود.
- خداروشکر، خداروشکر که سالمی مادر. خدا رو صد هزار مرتبه شکر!
عمو پوزخندی زد.
- بادمجون بم آفت نداره خانوم!
خاله صداش رو بالا برد.
- حسین علی پسرمون بعد این همه سال برگشته و از بیخ مرگ نجات پیدا کرده، اونوقت اینجوری حرف میزنی؟!
آقاجون غرید:
- مگه ما روندیمش؟
دایی: آبجی به حرمتت هیچی نمیگم، وگرنه جای این پسر اینجا نیست!
خاله: نعیم!
- مگه دروغ میگم؟! تا حالا کجا بوده؟ بره همونجایی که خونوادهش رو به پاش فروخت!
لیام شرمنده گفت:
- دایی من شرمنده؛ ولی قرار هم نیست اینجا بمونم، میدونم کسی دل خوشی از من نداره!
خاله تشر زد.
- تو بیجا میکنی که دوباره بخوای سر خود کاری رو انجام بدی. «با بغض» یکبار سرچرخوندم دیدم نیستی واسه هفت پشتم بس بود. میای خونه و همینجا هم میمونی. به جونت قسم اگه دوباره بخوای بری، عاقت میکنم!
لیام ناراحت و غمزده سرش رو دوباره زیر انداخت.
- بچهم یک اشتباهی کرد، حالا مهم اینه که برگشته و سالمه. «با گریه» اگه میمرد، راحت میشدین؟
عمو اخمو گفت:
- در هر صورت من پسری ندارم!
لیام ماتم زده و غمگین به پدرش نگاه کرد که حتی عمو نیمنگاهی هم حوالهش نکرد. خاله با تشر عمو رو صدا زد؛ اما عمو با قدمهای بلندی از خونه آقاجون بیرون رفت و لیام لب زد.
- مامان آروم باش!
خاله هق زد.
- ای خدا چرا باید اینقدر بکشم؟
مامان بغض کرده دست من رو سفت چسبیده بود. انگاری میخواستن دوباره دخترش رو از دستش بقاپن و بکشنش.
بابا اخمو از جا بلند شد و رو به مامان زمزمهوار گفت:
- پاشو خانوم.
مامان هم هیچی نگفت و نگاه نگرانش رو به خواهرش هدیه داد؛ ولی خاله کم مونده بود به سجده بره و همچنان هق میزد.
لیام، رو نداشت سر بلند کنه و تمام اینها سزاوارش بود!
بعد ما دایی و زندایی هم از خونه آقاجون خارج شدن.
لیام حالاحالاها کار داشت تا بتونه دوباره دل چرکین شده این خونواده رو صاف کنه!
《پایان جلد اول》
جلد دوم: قند و نبات
***
سایر آثار این نویسنده:
رمان سمبل تاریکی(جلد اول)
رمان زوال مرگ(جلد دوم)
رمان تا تلافی(جلد اول)
رمان کبوتر سرخ (جلد دوم)
رمان در بند زلیخا(جلد اول)
رمان زیبای یوسف(جلد دوم)
رمان بخت سوخته
رمان آبرافیونها
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳