انقضای عشقمان : ۴۹
1
12
0
53
بیحال توی فکر بودیم و شاید هم خودمون رو به زمان سپرده بودیم تا ببینیم تقدیر چی واسهمون رقم زده.
سرم روی زانوهام بود و از بیچارگی و ترس کم مونده بود جیغ بزنم که برای بار چندم در باز شد؛ اما اینبار افراد افتخاری حضور پیدا کردن!
متعجب و گنگ نگاهی به بچهها انداختم که اونها هم به من و همدیگه نگاه کردن. مسیر دیدم رو روی پیرزنی که روی ویلچر نشسته بود، منحرف کردم. دو طرف پیرزن آریا و آرام مغرورانه نگاهمون میکردن.
پیرزن، اخمو به ما زل زده بود و با اینکه روی ویلچر نشسته بود؛ اما عصایی هم به دست داشت.
لیام خشمگین از جا بلند شد و غرید.
- عزیزه ملوک!
پیرزن یا همون ملوک نام پوزخندی زد و با صدای لرزونی گفت:
- نوزده سال منتظر این روز بودم، نوزده سال انتظار کشیدم تا شما دو تحفه رو به چنگ بگیرم!
بعد مکثی گفت:
- حتماً باید نعمان این حال زار نوههاش رو ببینه.
و دوباره پوزخندی خفه زد که گفتم:
- تو کی هستی؟! با پدربزرگ من چه دشمنی داری که حالا میخوای انتقامت رو از ما بگیری؟!
ملوک خیره نگاهم کرد و غرید.
- زندگیم رو به نابودی کشوند! قسم خورده بودم تلافیش رو سرش در بیارم و حالا وقت تاوان پس دادنه!
- مگه بابا بزرگم باهات چیکار کرده؟!
صداش رو بالا برد و عصاش رو به زمین کوبوند.
- سیزده سالم بود که عاشق شدم! عاشق پسری که به خواهرم چشم داشت، اون... اون عشق پاک من رو ندید و به خواستگاری خواهرم اومد؛ ولی مهلوان رو بهش ندادن و اون هم بیخیال شد. «بلندتر» دوباره رفتم پیشش، التماسش کردم؛ ولی نه بهخاطره عشقم، بهخاطره اینکه میخواستن من رو به مردی بدن که بیست سال از من بزرگتر بود، بیست سال عمر کمی نیست! قسم خوردم تاوان زندگیای که به تباهی کشیده شده بود رو ازش بگیرم. نشد سر بچههاش تلافی کنم، پس منتظر موندم تا نوههاش به دنیا بیان و کارم رو عملی کنم، این دل داغ دیده رو آروم کنم!
شیدا با جیغ گفت:
- تو یک پیرزن دیوونهای، لازمه که بستریت کنن!
پیرزن از این حرص خوردنهامون قهقههای زد و با اشاره دستش به آریا فهموند که میخواد گورش رو گم کنه.
آریا دسته ویلچر رو گرفت و با فشاری، ویلچر رو به حرکت در آورد. پس از اونها آرام بوسی روی کف دستش خوابوند و سپس سمت ما فوتش کرد که لیام از خشم داد زد و باعث شد آرام با لذت و سرخوشی نگاهش رو از ما برداره. ریز تکخندی زد و از اتاق بیرون رفت.
یعنی قرار بود بابابزرگ نعمان رو هم اینجا بیاره؟
تا فردا صبح هر چی جیغ و داد کردیم، فایدهای نداشت و تا این که شد... .
اتاق روشن شده بود و متوجه روشنایی هوا شدیم. شیدا از بس گریه کرده بود چشمهاش سرخ و پف کرده بود و فینفین میکرد. من به جای اشک و گریه بیشتر ترس داشتم که چه بلایی قراره سرمون بیاد و همین باعث میشد خودخوری کنم تا اینکه احساسم رو بروز بدم.
با صدای چرخش کلید همگی سرهامون رو بالا آوردیم و به در چشم دوختیم. دو_سه نفر با اسلحههایی وارد اتاق شدن. یکیشون غرید که از اتاق خارج بشیم.
از ترس اسلحهها سنگکوب کرده بودیم؛ اما عصبی و خشن نگاهشون میکردیم. لیام غرید.
- کجا قراره ما رو ببرید؟!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳