انقضای عشقمان : ۲۲

نویسنده: Albatross

و خودش سمت میزش رفت تا وسایلش رو جمع کنه. چشم‌ غره‌ای برای آریا که باز با لبخند گشادش من رو نگاه می‌کرد، رفتم و مغرور سمت وسایلم پا تند کردم.
زودی وسایلمون رو جمع کردیم. در تمام مدت آریا نظاره‌گرمون بود و این قلب من تپ‌‌تپ‌، تتپ‌‌تپ‌، تاپ‌‌تیپ میزد. اولین نفر خودم از کلاس بیرون شدم. یک جورهایی فقط در رفتم. میگ‌میگ!
سمت کلاس بعدی رفتیم و توی راه شیدا گفت:
- بابا این دیگه خود سنگ‌ پاست.
عبوس گفتم:
- ببینم زیادی داره میره، جدی‌جدی باهاش برخورد می‌کنم.
- دیگه جدی‌تر از این؟
- پوف نمی‌دونم. عجب غلطی کردم جزوه‌ام رو بهش دادم‌ها. ای دهن این سلمان!
داخل کلاس شدیم و تا نشستیم آریا هم داخل کلاس شد.
شیدا متعجب و حرصی گفت:
- نه، مثل این‌که این ترم رو تا آخر بیخ ریشمونه.
- وای مامان!
چندی بعد کلاس شلوغ شد و بچه‌ها تک‌تک وارد می‌شدن تا بالاخره خود استاد اومد.
دیگه تا آخر کلاس‌های باقی‌مونده‌مون که تا بعدازظهر زمان می‌برد، آریا مزاحممون نشد. انگار جیغ و اخمم کار خودش رو کرده بود؛ ولی... .
سمت خروجی می‌رفتیم که صدای آریا بلند شد.
- خانم‌ها؟ خانم‌ها؟
پوفی کشیدم و اخمو سمتش چرخیدم؛ اما شیدا با لبخندی کاملاً حرصی نگاهش کرد.
آریا: چه سرعتی دارین!
شیدا باهمون لبخند دندون‌نماش گفت:
- امرتون؟
آریا انگار پی برد که چه‌قدر از حضورش عاصی هستیم؛ ولی کوتاه نیومد و گفت:
- اگه ماشینی ندارید، من در خدمتم.
بهش توپیدم.
- عه؟ نه‌ بابا؟ بعد اون‌وقت فکر نمی‌کنی اگه ریاست و بچه‌ها ماها رو که هیچ نسبتی با هم نداریم، داخل یک ماشین در رفت و آمد ببینن، چی پیش میاد؟
- نکنه شما به حرف مردمید؟
- نه؛ اما بینشون که زندگی می‌کنیم.
- بیخیال خانم‌ها. بفرمایید دیگه، به عنوان یک دوست که میشه؟ نا سلامتی هم‌کلاسی هستیم‌ها.
شیدا: آقای مقدم شما نگران ما نباشید. امروز من و لیدا کلی کار داریم و هیچ هم وقت نداریم با شما کل‌کل کنیم، می‌فهمین که چی میگم، نه؟
- ای بابا! من فقط می‌خوام شما رو برسونم، همین.
گفتم:
- دل‌سوزی؟ برو این همه دانشجو بی‌وسیله‌ان، راننده اونا‌شو.
- نچ گفتم من فقط دربست درخدمت عزیزامم.
- ای خدا چه غلطی کردم من که جزوه‌ام رو بهش دادم‌ها. عجب بی‌جنبه‌ای تو!
لبخندی زد.
- هیچ این‌طور نیست لیدا خانوم. من خیلی هم ممنونم که جزوه... .
لب‌هاش رو توی دهنش جمع کرد تا خنده‌اش رو بخوره؛ ولی بامرموزی ادامه داد
- زیباتون رو به من دادید؛ در ضمن قول میدم که از بودن با من بدتون نیاد.
- هه من تا همین‌جاش هم به غلط کردن افتادم، اون‌ وقت میگی که... پوف بی‌خیال.
آریا تا خواست جوابم رو بده شیدا گفت:
- خب دیگه اتوبوس الآن می‌رسه، ماهم باید بریم. فعلاً بای!
آریا مات و مبهوت نگاهمون کرد که از فرصت استفاده کردیم و فوری از خروجی بیرون زدیم.
نصفه‌های شب بود؛ اما من بیدار بودم و به اتفا‌ق‌های دیروز فکر می‌کردم. آریا و رفتارهای عجیبش. انگار سال‌هاست من رو می‌شناسه.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.