انقضای عشقمان : ۱۱
0
6
0
53
با شیدا کرخکنان به خونه برگشتیم و چون ظهر شده بود، شیدا هم از من خداحافظی کرد و تنهایی به اتاقم پناه آوردم.
اون روز هم گذشت و من چون لیام رو دیده بودم، بیشتر بیقراری میکردم و میخواستم الآن کنارش باشم. کاش هیچوقت اون حرفها رو بهش نمیزدم. اَه لـعنت به منی که نمیدونم چی بگم و کی بگم؟!
با صدای جیغجیغ خاله از خواب پریدم. سر و صدا از توی حیاط بود و مستقیم نگاهم مثل همیشه روی ساعت افتاد. ده و نیم بود.
چون دیشب دیروقت خوابیده بودم برای همین هم دیر از خواب بیدار شده بودم.
با همون سر و وضع آشفته از اتاقم بیرون شدم و خودم رو به حیاط رسوندم؛ ولی تا عمو حسینعلی رو دیدم، راه اومده رو برگشتم و دوباره به اتاقم رفتم. بعد لباس عوض کردن و کارهای صبحگاهی، دوباره به حیاط برگشتم.
خاله روی زمین وسط حیاط نشسته بود و مامان کنارش سعی داشت آرومش کنه. یک آقای غریبهای هم داخل حیاط بود و الباقی اهل خونه هم توی حیاط بودن.
خاله: دیدین؟ دیدین گفتم پسرم بیگناهه؟ بابا دیدی؟ حالا هی حکم بده!
جیغ زد:
- حسین علی الآن گل پسرم کجاست؟ هان؟ هان؟! حرف بزن دیگه. خوب داشتی پسرکم رو زیر پاهات له میکردی. حالا سرت رو انداختی پایین؟ آخ آبجی آخ! دیدی لیامم بیتقصیر بود؟ دیدی گل پسرم نا حق کتک خورد؟ بهش افترا زدن آبجی. همین شوهرت چهها که به پسرکم نگفت. چیه آقا حامد؟ دیگه داد نمیزنی؟ هوار نمیکشی؟ چی شد؟ ایخدا بچهام کو؟ لیامِ مادر کو؟
و شونههاش به لرزه افتاد که مامان رو به بابا و عمو داد زد.
- چی هی وایسادین زمین رو میخ میکشین؟ برین دنبالش دیگه! شرم بر شما که فقط بلدین زور بازو نشون بدین. حتی یک درصد هم احتمال ندادین بچه بیچاره بیگناه باشه؟
آقاجون با اخم گفت:
- خیلیخوب آروم باش دیگه دختر! الآن شوهرهاتون میرن لیام رو پیدا میکنن. این همه قشقرق لازم نیست.
خاله: من تا لیامم رو سالم نبینم، آروم نمیشم بابا! حالا میخوای عاقم کنی یا نه... .
جیغ زد:
- ولی من بچهام رو میخوام!
عمو: باشهباشه خانوم آروم باش. جایی دوری نمیتونه بره که، توی همین محلهاست.
خاله طوری که با خودش زمزمه کنه نالید:
- لیامم شبها کجا میخوابیده؟ چند روزه گشنهست طفلکم!
خاله که نمیدونست فرود با لیام در ارتباطه و هرچی باشه شکمش خالی نیست. همین طور خبر هم نداشتن من هم باهاش در ارتباط بودم؛ ولی هیچ کدوم مهم نبود و باید میگفتم لیام کجاست.
- من میدونم لیام کجاست!
خاله با امید و الباقی متعجب نگاهم کردن که بیخیال نگاههاشون گفتم:
- تو پارک همین جاست.
خاله با هول و ولا گفت:
- خب... خب پس بریمبریمبریم.
عمو: شما همینجا باش خانوم، من میرم.
خاله عصبی بهش توپید.
- لازم نکرده! همین که خوب هوای پسرت رو داشتی، واسهمون کافیه. خودم میرم دنبال بچهام.
و زودی چادرش رو که خاکی شده بود رو روی سرش انداخت و از در بیرون رفت که عمو هم به دنبالش از در خارج شد.
مامان هم سراسیمه به خونه رفت تا چادرش رو برداره و به دنبالشون بره و تندی هم به حیاط اومد.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳