انقضای عشقمان : ۲۹

نویسنده: Albatross

چون دیگه فردا کلاسی نداشتیم آریا من رو دعوت کرد تا فقط دور شهر بچرخیم و بیشتر به‌ هم دیگه نزدیک بشیم. البته که شیدا رو هم دعوت کرد؛ اما شیدا گفت که نمی‌خواد مزاحم خلوتمون بشه و بهتر بود تنهایی به این شهرگردی بریم. من باید خیلی زود به مامان این‌ها خبر می‌دادم که توی این چند روزه چه اتفاقاتی افتاده چون اصلاً باب‌میلم نبود که از خونواده‌م مخفی‌کاری کنم. شاید زیادی مامانی بودم.
با تک بوقی که از ماشین سفید رنگش خورد، متوجه شدم که آریاست. پس از در خروجی خوابگاه فاصله گرفتم و سمت ماشین قدم برداشتم.
پیاده شد و با هم سلام و احوال‌پرسی کردیم و طبق همیشه در رو واسه‌م باز کرد. یعنی عادتش بود یا خودشیرینی می‌کرد؟
لبخندزنان سوار شدم و اون هم ماشین رو دور زد و زودی نشست.
از کوچه خوابگاه بیرون شدیم. هوای شهر از شانسمون خیلی خوب بود و آریا شیشه‌ها رو پایین داده بود. یک دستم رو بیرون بردم تا از سیلی باد استقبال کنم و نقش لبخندی روی لب‌هام حک شده بود.
آریا موزیک ملایمی گذاشت و رانندگی می‌کرد. حدوداً بعد نیم‌ساعتی که گذشت و هیچ حرفی بین‌مون حتی رهگذر نشد، ماشین رو گوشه‌ای از خیابون پارک کرد که سمتش چرخیدم و سؤالی نگاهش کردم.
هم‌زمان که کمربندش رو باز می‌کرد، با خوش‌رویی گفت:
- برم یک آب هویجی بگیرم. فکر کنم زبون‌هامون خشک شده که نمی‌تونیم حرفی بزنیم.
من هم به طعنه‌ش خنده‌ای کردم و آریا از ماشین پیاده شد و رفت.
به اون سر خیابون دویید و من با چشم دنبالش می‌کردم. ناگهان گوشیش که روی داشبورد بود، حواسم رو جمع خودش کرد. دست دراز کردم و گوشی رو برداشتم. اسم آرام نامی روی صفحه گوشی چشمک میزد. متعجب شدم که کی می‌تونه باشه. شاید خواهرش بود.
شونه‌ای بالا انداختم. فعلاً کارهای آریا ربطی به من نداشت. لازم باشه خودش بهم میگه که این شخص کیه.
گوشی چند بار دیگه هم زنگ خورد که مدام وسوسه می‌شدم جواب بدم؛ ولی باز با یادآوری حریم خصوصی آریا منصرف می‌شدم. فعلاً نه!
آریا تندی سمت ماشین اومد و در رو باز کرد. با لبخند لیوان بزرگی سمتم گرفت که با خوش‌رویی تشکری کردم و آب‌ هویج رو ازش گرفتم.
در طرف خودش رو نیم‌باز نگه داشته بود و آب‌ هویجش رو می‌نوشید.
- اوم خوشمزه‌‌ست.
لبخندی زد و گفت:
- کجا بریم؟
- عام نمی‌دونم. مثلاً تو من رو دعوت کردی‌ها.
تک‌خندی زد و گفت:
- من که فقط خواستم با تو باشم، همین!
گونه‌هام رنگ گرفت و سرم رو زیر انداختم و چه‌قدر حرف‌هاش من رو هوایی می‌کرد!
- لیدا!
- هوم؟
- لیدا!
- هوم؟
تندی گفت:
- لیدا!
- ای بابا! بله؟
خیره به‌هم بودیم که با قیافه‌ای آویزون گفت:
- لیدا!
تک‌خندی زدم.
- چیه؟!
- اوف جان، جانم، این‌ها توی لغت‌نامه ذهنت نیست؟!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.