انقضای عشقمان : ۱۰
0
3
0
53
به بهونه اینکه حال و هوام بهتر بشه، با شیدا از خونه بیرون زدیم. البته اینقدر اهالی خونه بهم ریخته بودن که زیاد هم واسهشون مهم نبود.
فرود راهنمامون بود و پشت سرش حرکت میکردیم. بچههای کوچیکی توی پارکِ کودکبازی میکردن و سروصداهاشون روی اعصابم بود.
بالاخره فرود گفت:
- همینجا باشین تا بیاد.
شیدا: مگه کجا رفته؟
فرود: بهش تک زدم، پیم داده دستشوییه.
پاشنه کفشم رو تیک دار روی زمین میکوبیدم و منتظر لیام بودم.
- سلام.
با صدای گوشنواز؛ ولی خستهاش به سمتش چرخیدیم و قیافه بهم ریخته و چشمهای پف کردهاش رو که معلوم بود از گریه به این ریخت دراومدن، دیدم.
بابغض اسمش رو صدا زدم که اون هم گرفته گفت:
- لیدا تو که باور نداری من... .
حرفش رو ادامه نداد و من با گریه گفتم:
- لیام میفهمی بیماریت اصلاً چیه؟ چهجوری بهش مبتلا میشی؟ لیام!
چشمهای لیام هم پر و خالی شد و سمتم اومد. گفت:
- به جون خودت که برام عزیزی قسم لیدا. من... من اونکار رو... آه حتی شرمم میاد بهش فکر کنم. باور کن من کاری نکردم لیدا. لااقل تو باورم داشته باش!
شیدا: آقاجون اینها خیلی از دستت شاکین. نسترن جون هم سراغت رو میگیره.
لیام داد زد.
- برام مهم نیستن، هیچ کدوم! (ملتمس) فقط... فقط تو لیدا باورم داشته باش، خواهش میکنم!
التماسش، لحن صداش همه و همه سستم کرده بود؛ اما یک چیزی اون ته مههای قلبم، هشدار میداد و احتمالی یکدرصدی نشونم میداد.
- ثابت کن بهم.
خشکش زد و ناباور لب زد.
- چی؟!
سرد و جدی گفتم:
- بهم ثابت کن که تو اون کاره نیستی! (با گریه) بهم ثابت کن تمام اون ریش سفیدهای خونه و محل اشتباه میکنن. اون وقت... اون وقت خودم آقاجون و همه رو راضی میکنم تا برت گردونن و درمان بشی.
لیام با غمی که دلم رو به آتیش کشوند، گفت:
- بهم اعتماد نداری لیدا؟! منم لیام. لیدا چی داری میگی؟ آخه لامصب چه طوری ثابت کنم؟ نه جایی واسه موندن دارم، نه مرگی واسه مردن. تنها دل خوشیم این بود تو باورم داری.
حرفش زیادی سنگین بود و باعث شد از حرفی که زده بودم، پشیمون بشم؛ اما وقتی حتی یک صدم درصد هم شک داشته باشی، مثل سوزنی میمونه که توی بسترت گم شده باشه.
رو به شیدا کردم. تحمل غم نگاه لیام رو نداشتم.
- بهتره بریم تا دیر نشده.
شیدا که از قبل هی جلز و ولز داشت خودم رو سنگین بگیرم، اینجا با دیدن حال نزار لیام، وا رفته بود و غم زده اسمم رو صدا زد. اون غمی رو که مثل زالو خونم رو میخورد رو درک نمیکرد واسه همین با جیغ گفتم:
- میای یا نه؟
شیدا یکهای خورد و لیام متحیر گفت:
- میخوای بری لیدا؟!
از دست خودم حرصی بودم که نمیتونستم کاری برای لیام بکنم و متاسفانه این عصبانیت رو روی لیام خالی کردم. داد زدم.
- توقع نداری که بالا سرت شب رو صبح کنم؟ حالا هم که اومدم اینجا، کلی بهونه و دروغ تراشیدم... بیا بریم شیدا!
لیام بار دیگه صدام زد و من بیتوجه پشت به اون کردم که همون لحظه قطره اشکی از چشمم چکید. سریع از بچهها فاصله گرفتم که شیدا هلککنان دنبالم دویید.
همین که از خیابون رد شدیم و دیگه در دیدرس اونها قرار نداشتیم، دو خم شدم و با صدا شروع کردم به گریه کردن که شیدا شونههام رو گرفت و دلخور گفت:
- بابا من گفتم سنگین باش؛ ولی نه در حدی که لهش کنی. دلم براش کباب شد. چهطوری دلت اومد باهاش اونطوری حرف بزنی؟ بیچاره بهت پناه آورد!
جیغ زدم که توجه چند نفر جلب ما شد.
- بس کن، بس کن! خودم کم میکشم؟ به جونش که برام دنیاست نتونستم، تاب نیاوردم غم نگاهش رو ببینم و دم نزنم. مجبور بودم میفهمی؟ مجبور!
شیدا با نگرانی نگاهم کرد و سعی در آروم کردنم داشت. زیر گوشم زمزمهوار گفت:
- آروم باش عزیزم، آروم باش. اصلاً من غلط کردم، تو ببخش. درکت نکردم، ببخشید عزیزم، حالا آروم باش.
من رو از خودش جدا کرد و مهربون گفت:
- آقاجونت هرچی هم سخت باشه لیام نوهاشه و برش میگردونه. آقا حسینعلی هم هر چهقدر تو گوش لیام زده باشه، باز هم یک پدره. درضمن خاله نسترن و مادرت هم هر طور شده پیداش میکنن. تو نگران نباش قربونت بشم، باشه؟
سکسکهای کردم و گفتم:
- را... ست می... میگی؟
- آره، معلومه. این روزهام میگذره.
- خدا کنه چون من دیگه کم آوردم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳