انقضای عشقمان : ۲۳
1
7
0
53
ظاهراً که بچه پاکی به نظر میرسه که اینقدر ساده لوحانه ابراز احساسات میکرد. هر چند ممکن بود زیادی هم پر دل و جرئت باشه که حرف دلش رو میزد.
میون تمام حرص خوردنهام، ناگهان نقش لبخندی روی لبهام حک شد. خیلی تخس و با حال بود. اگه بین خودمون بمونه، ترس از ریاست نبودها، بهتر باهاش رفتار میکردم. راست میگفت، از بودن باهاش زیاد هم بدم نمیاومد، فقط منتهی خبرچین و خودشیرین توی دانشگاه ریختهست.
به پهلو چرخیدم و کمکم دیگه باید میخوابیدم. فردا آخرین روز کلاس هفتگیمون بود و باز میرفت تا شنبه که دانشگاه بریم.
خواستم از کلاس بیرون برم که سلمان صدام زد.
- خانم رحیمی!
پوف کلاً بیخیال جواب مثبت بهش شده بودم. نمیدونم چرا یک باره با دیدن آریا مهر نوجونه زده سلمان، توی وجودم پژمرده شد و از ریشه سوخت؟
به عقب چرخیدم که چند دختر و پسر فضول که بینشون آریا و شیدا هم بودن، ایستادن.
استاد خطاب به اونها گفت:
- شماها میتونید برید، من با خانم رحیمی کار داشتم.
اینقدر با تاکید گفت که بقیه بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدن.
دلم خنک شد! فضولها.
- بله استاد؟
- خانم رحیمی به حرفهام فکر کردین؟
چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. ول کن نیست که.
- استادمین درست و احترامتون هم واجب؛ اما جناب ساسانی بنده فعلاً قصد ازدواج ندارم، این رو سری قبل هم بهتون عرض کردم.
- چرا؟ خب یک فرصت آشنایی بدید. شاید نظرتون عوض شد.
- خیر استاد.
غمگین نگاهم کرد.
- پای کس دیگهای درمیونه؟
نگاهش کردم. همونلحظه آریا به ذهنم اومد؛ ولی گفتم:
- چرا چنین سوالی پرسیدید؟
- آخه از خودم مشکلی ندیدم، منتهی نمیدونم چرا شما اینقدر ساز منفی میزنید؟
عجب خودپسند بودها!
- خیر استاد، شاید شما نتونستین دل من رو تصاحب کنید. عاشق کردن کار هر کسی نیست.
لبخندی کج زد و غم هنوز توی نگاهش آشکار بود؛ اما ناگهان خیلی جدی شده گفت:
- تصاحبگر قهاریم، منتظرم باشید لیدا خانوم!
جا خوردم، نه بابا! چرا این روزها هر چی مرد گستاخه به پست من میخوره؟ هه پس تازه داری شکوفا میشی استاد جون!
- من منظورم این نبود، با اجازه استاد.
سمت در رفتم که از پشت سر گفت:
- ولی من خیلی واضح منظورم رو بیان کردم، بیخیالتون نمیشم لیدا خانوم!
اخمهام توی هم رفت و در رو باز کردم که سینهبهسینه آریا شدم. از دیدنش شوکه شدم. اون فالگوش ایستاده بود؟ اگه نه که چرا اخمهاش توی هم گره خورده؟ قیافهاش سرخ و حرصیه؟
سلمان هم به من رسیده بود و با دیدن آریا، متعجب شد که آریا خیلی خشک گفت:
- جزوهام رو فراموش کرده بودم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳