انقضای عشقمان : ۲۸

نویسنده: Albatross

کلاس‌ها که تموم شد، از شیدا خداحافظی کردم و یک تاکسی گرفتم تا من رو کمی توی شهر بگردونه. نمی‌خواستم با آریا برم چون لازم داشتم که حرف‌هام رو توی ذهنم مرتب کنم. حدوداً ده دقیقه‌ای که بی‌خودی دور میدون‌ها چرخیدیم، راننده حوصله‌ش سر رفت و نگاهی تو آینه بهم انداخت و غر زد.
- خانوم مقصدتون کجاست؟ تا کی باید برونم؟
از فکر خارج شدم. دیگه وقتش بود به کافی‌شاپ برم، حتماً که آریا منتظرمه.
آدرس رو به راننده دادم و اون هم فرمون رو چرخوند.
نگاه چرخوندم که آریا رو پشت میزی سر پایین و متفکر دیدم. بیچاره رو کلی علاف کردم.
- سلام.
با صدام سرش رو تندی بالا آورد و سریع هم ایستاد.
- سلام. دیگه داشتم شک می‌کردم که می‌خوای بیای.
لبخندی محو زدم و تا خواستم صندلی رو عقب بکشم، آریا فوری دست به کار شد و صندلی رو واسه‌م کنار داد. لبخندم وسعت یافت و خانومانه نشستم.
چندی گذشت و من با انگشت‌های دستم که روی میز بود، بازی می‌کردم و آریا هم سرش پایین بود. هر دو هم‌زمان آهی کشیدیم که نگاه‌هامون روی هم افتاد.
- جون به لب شدم‌ها.
لب‌هام رو توی دهنم بردم و آب دهنم رو قورت دادم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- آریا؟
- جانم؟
- باید بهم ثابت کنی. این‌که هنوز مردونگی زنده‌ست، عشق وجود داره، هر چند... هر چند که من اصلاً نمی‌خوام عاشق بشم.
بهش عمیق نگاه کردم و گرفته گفتم:
- دوست داشتن بهتره! آروم‌تر و بی‌دردسرتر؛ ولی عشق سر تا سر مکافات و بلا داره. می‌فهمی که چی می‌گم؟
لبخندی محو زد و آروم گفت:
- من هم با نظرت موافقم. بهت ثابت می‌کنم حس دوست‌ داشتن چه‌قدر بهتر از هر چی عشق و عاشقیه.
با بغض گفتم:
- عشق شکست داره!
- اما دوست‌ داشتن وفا!
- عشق نامردی داره.
- دوست‌ داشتن باهم بودن داره!
- عشق... .
قطره اشکی از چشمم چکید. باز خاطرات تلخ یادآوری شدن. باید فراموش‌شون کنم، فراموش‌
نگران گفت:
- لیدا!
آهی کشیدم. قرار نبود تا مطمئن نشدن از احساس آریا از گذشته‌م حرفی بزنم برای همین گفتم:
- دو ماه چه طوره؟
- چی دو ماه؟
- این‌که خودت و احساست رو برام اثبات کنی.
متفکر نگاهم کرد و در آخر لبخندی کج نشونم داد.
- زودتر از اون به ثمر می‌رسیم؛ ولی باشه، قبول.
لبخندی کج زدم و آریا گفت:
- خب پس امروز روز اول‌مونه، هوم؟
تک‌خندی زدم که یک جور خاص نگاهم کرد. من هم غرق نگاهش شدم و چندی فقط خیره به‌هم بودیم که آریا با تک خندی گفت:
- چشم‌هات خیلی خاصن.
سرم رو تکون خفیفی دادم تا به خودم بیام و در جواب حرفش تنها فقط لبخندی محو زدم.
- خوشحال می‌شم اگه ناهار رو مهمون من باشی.
مرموز گفتم:
- اهل تعارف نیستم.
سرخوش خندید و این شد که اولین قرار آشناییمون با صرف ناهار گذشت.
توی خوابگاه اتفاقاتی که رقم خورده بود رو برای شیدا گفتم و اون هم ابراز خوشحالی کرد. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.