انقضای عشقمان : ۵
1
7
0
53
سمتم چرخید و با حرص نگاهم کرد که لبخند گل و گشادی تحویلش دادم. همون لحظه فرود به حیاط اومد و با دیدن لیام متعجب گفت:
- پریدی توی حوض؟!
لیام عصبی روش رو ازم من گرفت و گفت:
- کارمون تموم شده، بیا بریم لباسهام رو عوض کنم.
چپچپ نگاهام کرد و گفت:
- تا بعدش بریم دنبال بچهها. امین اینا فوتبال داشتن.
فرود سرش رو تکونی داد و لیام لیچوک از حیاط بیرون رفت و فرود بعد خداحافظی از ما، به دنبالش رفت.
شیدا: آخ دلم یخ شد!
تکخندی زدم.
- ولی بیچاره گناه داشتها. دلم براش سوخت!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- لنگ لیام رو جمع کن، بیا خونه.
چون لیام قدش به باباش رفته و بلند بود، همیشه شیدا اون رو مسخره میکرد و من با زدن این حرفش، با خنده گفتم:
- اهماهم.
شیدا خندید و دستش رو توی هوا واسهام تکون داد.
اون روز به خوبی و خوشی تموم شد و ماه رمضون با شمارش معکوس داشت، نزدیک و نزدیکتر میشد.
توی اوقات رمضون، افطاری همیشه خونه آقاجون مهمونی بود و سفره بزرگ افطاری، وسط حیاط پهن میشد و افطار میکردیم. جمعهبهجمعه نذری میدادیم و شبها به مسجد میرفتیم.
خیلی روزهای خوبی بود و حتی تشنگی و گرسنگیش هم لذتبخش بود.
امتحاناتمون دو روز مونده به عید تموم شد و من به خوبی تونستم امسال رو هم رد کنم. بعد ماه رمضون، آخرین شبش که دوشنبه بود، آقاجون دوباره گفت نذری درست کنیم و بالاخره ماه مبارک رمضون هم تموم شد.
روز عید و روزهای بعدش، فقط رفت و آمد و برو و بیا بود. خونه آقاجون شلوغ میشد و تو زمانهای خلوت و تنهاییمون فقط میشستیم، میسابیدیم و بعد تمام این شیرینیها و خستگیهای به همراهش، وقت به خریدهای عقد من و لیام رسید!
از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم و لیام هم هیجانزده بود. برخلاف تازه عروسها، اصلاً استرس نداشتم چون از کوچیکی با لیام بزرگ شده بودم و خجالت و شرم برای من واقعاً بیمعنی بود، وقتی هر دومون میدونستیم برای همیم!
خریدهای چند دست لباس و غیره انجام شد و فقط حلقهها مونده بود که قرار شد فردا با مامان و خاله و به اصرار من شیدا، به طلافروشی بریم.
به حلقه ظریف و طلایی رنگ توی انگشتم نگاه کردم و رو به شیدا گفتم:
- چطوره؟
با ذوق گفت:
- خیلی خوشگله! فقط ببین ستش رو هم دارن.
- معلومه که داره، پس این رو انتخاب کنم دیگه، آره؟
- من که موافقم.
سمت مامان و خاله چرخیدم که داشتن با هم حرف میزدن و راجع به حلقهها نظر میدادن.
- مامان؟
مامان چادرش رو تنظیم کرد و سمت من چرخید. حلقه رو از انگشتم بیرون آوردم و گفتم:
- این رو انتخاب کردم.
مامان و خاله نگاهی به هم انداختن و مامان، حلقه رو از دستم گرفت و دقیق نگاهی بهش انداخت.
خاله: مطمئنی خاله جان؟ همین رو میخوای؟
- بله، خالهجون.
خاله مهربون و با لبخندی گفت:
- خوبه، پس مبارک باشه!
لبخندی محجوب زدم و سرم و زیر انداختم، کمی حس شرم بهم دست داد که شیدا زیرزیرکی خندید.
لیام چون میگفت سرش از انتخاب حلقه و فلان درنمیاد، همهچی رو به ما سپرد و ما بعد خرید حلقهها تاکسی گرفتیم و سمت خونه رفتیم.
لباس عقدیم رو که نباتی رنگ بود رو جلوی خودم گرفتم و روبهروی آینه ایستادم. از ذوق دماغم سوخت و چشمهام پر اشک شد. شیدا که باهام داخل اتاق بود، با دیدن لباس بغض کرده بغلم کرد و گفت:
- فدات بشم من. واسه من هم دعا کن!
زیر خنده زدم و گفتم:
- خب فرود هست دیگه.
چپچپ نگاهم کرد و گفت:
- اون؟! دکتری، مهندسی، نه این جوجه فکلی که اگه دستم بهش بخوره، پودر میشه.
دوباره خندیدم و گفتم:
- وای شیدا فقط واسهات دعا میکنم عاشق بشی. یک حس شیرین و قشنگیه!
و لباس نباتیم رو توی بغلم فشردم که شیدا زودی گفت:
- عه! چروک میشه، نکن.
زودی به خودم اومدم و به لباس دستی کشیدم. آروم لباس رو آویزون کردم و خیره به لباس، گفتم:
- خیلی خوشحالم شیدا. فردا که آزمایش بدیم، دیگه کارها تموم میشه و میمونه کارتهای دعوت و تمام!
پرشی آروم کردم و اینبار من توی بغل شیدا پریدم که شیدا تک خندی زد و با تمسخر گفت:
- خوبه همیشه ور دلته. اگه مثل بقیه عاشقها دوری میکشیدی چی؟
همچنان توی بغلش گفتم:
- میمردم! من طاقت اونها رو ندارم.
بعد مکثی دوباره شیدا رو فشاری دادم و با ذوق گفتم:
- خیلیخوشحالم.
شیدا هم خواهرانه بغلم کرد.
و اما هیچکس از فرداش خبری نداشت!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳