انقضای عشقمان : ۲۴
0
7
0
53
استاد با بی تفاوتی سری تکون داد. نیم نگاهی به من انداخت و از کلاس بیرون زد؛ ولی تا بیرون رفت، آریا محکم در رو بست و دستش همچنان روی در ثابت موند. اخمهاش بیشتر توی هم رفت و عصبی نگاهم کرد که از بهت در اومدم و کمی اخمکرده گفتم:
- چیه؟
وقتی جوابم رو داد، تازه متوجه شدم جزوه اینا، همهاش بهونه بوده و در واقع میخواسته موضوع رو بفهمه که از ظواهر قضیه معلوم بود متوجه شده چی بین من و سلمان گذشته.
- میخوای چه جوابی بهش بدی؟
ابروهام بالا پریدن. تمام رخ سمتش چرخیدم و دست به سینه شده گفتم:
- جانم؟
دستش رو از روی در برداشت و قدمی کوچیک سمتم اومد که یکه خورده، سر تا پا قد بلندش رو نظر کردم.
- تو که نمیخوای به این مردک جواب مثبت بدی؟
نمیدونم حالم رو چی توصیف کنم؟ خوشحالی و ذوق زیرپوستی یا حرص که توی کارهام دخالت میکنه؟
درهر صورت اخمو و شاکی دست به کمر شدم و گفتم:
- اولاً کارهای من گمون نکنم حتی یک تارش بهت وصل باشه، پس خودت رو اینقدر دست بالا و اختیار دارم نگیر. هه هنوز موندم توی کارهات آریا مقدم! دوماً... .
بین حرفم پرید و گفت:
- بذار من بگم لیدا! تو با اون مرتیکه که حکم برادر بزرگت رو داره، هیچ وارد رابطه نمیشی. حتی در حد آشنایی چون من میگم!
- تو کیکی باشی بابا؟
- بعداً متوجه میشی لیدا. سعی نکن پا روی خط قرمزهام بذاری چون اونوقت... .
شاکی گفتم:
- اونوقت چی؟
لبخند مرموز و کجی زد. سرش رو سمتم خم کرد.
- اون وقت با روی دیگه من آشنا میشی!
این رو گفت و صاف ایستاد و بعد در کلاس رو باز کرده، چشمکی حوالهام کرد و از کلاس خارج شد.
دستی روی سرم کشیدم. نه مثل اینکه شاخ در نیاوردم.
حرصی شدم. یعنی اینقدر خودم رو ضعیف نشون دادم که یک پسر تازه به دوران رسیده واسهام حکم بده و آقا بالا سر بشه؟ هه مثل اینکه اون باید با روی جدیدم آشنا بشه!
با قدمهای محکم از کلاس خارج شدم. باید همین امروز حالیش میکردم با کی طرفه!
به حیاط رفتم و با چشم به دنبال شیدا گشتم که اون رو روی نیمکتی مشغول مطالعه دیدم.
سمتش قدم برداشتم. دلم وور وور میشد تا زودتر قضیه رو بهش بگم.
کنارش روی نیمکت نشستم که از ضرب نشستنم، یکه خورد و متعجب نگاهم کرد. وقتی قیافه عبوسم رو دید، گفت:
- چی شده؟ ساسانی چی گفت؟
- اون رو ولش بابا.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳