انقضای عشقمان : ۳۱
1
4
0
53
سه_چهار روزی میشد که با آریا بودم و لحظهبهلحظه بیشتر توی دلم جا باز میکرد. منتهی مونده بود که به خونوادهم راجع بهش بگم و قصد داشتم امشب این موضوع رو به مادرم بگم. دیگه باید این آشنایی رو رسمیش میکردم.
با دستمال کاغذی که از توی کیفم درآورده بودم، داشتم صورتم رو با اکراه پاک میکردم. هر چند هنوزه صورتم چسبون بود و حس شکرکی داشتم پس به خاطره همین خواستم بلند بشم تا صورتم رو قبل اینکه آریا بیاد بشورم.
بلند شدم که صدای زنگ گوشی مانع حرکتم شد. سر چرخوندم که گوشی آریا رو روی نیمکت چوبی دیدم و باز این بشر گوشیش رو جا گذاشته بود.
گوشی رو برای ارضا کنجکاویم برداشتم و با دیدن اسم آرام، شاخکهام تکون خوردن. دوباره این دختر؟
پوفی کشیدم. حالا که میخواستم راجعبه آریا به مامان اینها بگم پس بهتر بود بیشتر ازش بدونم.
هر چند توی این مدت خودش بهم یک چیزهایی گفته بود. اینکه پدر و مادرش فوت کردن و با خواهرش زندگی میکنه؛ اما اسمش رو نگفت و تا همین حد واسهم تعریف کرد که بفهمم با کی در ارتباط و تماسم.
امشب باید ازش میپرسیدم. صدای گوشی قطع شد که نفسم رو رها کردم؛ اما با صدای پیامکش دوباره گوشی رو از روی نیمکت برداشتم. پیامی از همون آرام نام ارسال شده بود.
سمت راهی که آریا رفته بود، نگاهی انداختم و وقتی اون رو ندیدم، روی پیامک زدم و از اونجایی هم که صفحه رمز داشت، فقط پیامک تا حدودی گسترده شد؛ اما میتونستم تماماً پیامی که ارسال شده بود رو بخونم؛ ولی... .
هر لحظه از خوندن پیام بیشتر متعجب و گیج میشدم.
- آریا چرا جواب گوشیم رو نمیدی؟ باید ببینمت. ملوک دیگه خیلی عاصی شده. کار رو تموم کن دیگه پسر! ساعت(...) توی رستوران(...) میبینمت، دیر نکنی که من هم کلافهام.
چه کاری؟ ملوک کیه؟ این آرام نام چرا باید آریا رو ببینه؟
یک حسی عجیب داشتم؛ ولی تا از دور آریا رو دیدم سریعاً گوشی رو خاموش و سرجاش گذاشتم. خیلی کنجکاو بودم که بدونم راجعبه چی میگفت؟ اصلاً خودش کی بود؟
اما هیچ راهی جز اینکه تعقیبش کنم، نداشتم پس... .
همین امشب قرار رو گذاشته بود و من هم خودم رو بیخبر و به ظاهر مشغول کیفم کردم که صداش اومد.
- آخیش! بریم؟
متفکر نگاهش کردم که سری با خنده تکون داد.
- چیه؟
چشمهام رو محکم بستم و سرم رو خفیف تکونی دادم.
- هی... هیچی، هیچی، آره بریم.
از روی نیمکت بلند شدم که آریا هم گوشیش رو برداشت و روشنش کرد. انگار داشت پیام رو میخوند که اخمهاش توی هم رفت و من که زیر چشمی داشتم نگاهش میکردم تا نگاه زیر زیرکیش رو دیدم، فوری مسیر دیدم رو تغییر دادم.
عصبی پوفی کشید و سر تکون داد. سوار ماشین شدیم و من دیگه به حرکات جنتلمنانهش عادت کرده بودم. توی راه به شیدا پیام دادم که با یک تاکسی ته کوچه منتظر باشه. باید میفهمیدم آریا با کی قرار داره.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳