انقضای عشقمان : ۳۹

نویسنده: Albatross

با مکثی سمتم چرخید و گیج و سؤالی نگاهم کرد که عادی گفتم:
- نه عشق و عاشقی وجود داره و نه هیچ مهر و علاقه‌ای. گولت زدن تا به هدفشون برسن. آرام، زنت، کسی که باعث شد به خونواده‌ت پشت کنی، بازیت داده. درست مثل برادرش که می‌خواست من رو هم بازی بده!
گنگ نگاهم کرد و انگار هنوز متوجه لپ کلام نشده بود که شیدا گفت:
- هوی جناب، فهمیدی لیدا چی گفت؟
لیام تکونی خورد و یک‌ دفعه اخم‌هاش توی هم رفت و از جا پرید. با داد گفت:
- این چرندیات رو تحویل من ندین، هری بابا! من حرف‌های شما رو باور نمی‌کنم!
تیز نگاهم کرد و غرید.
- می‌خوای با دروغ‌هات زندگیم رو خراب کنی، آره؟ کور خوندی دخترخاله، من! زن و زندگیم رو ول نمی‌کنم بچسبم به اراجیف‌های تو!
به میمیک صورتم هیچ تغییری ندادم، عادی و بی‌خیال نگاهش کردم که حرصی شده، با اشاره دستش سمت در داد زد.
- یاالله!
شیدا از جا بلند شد و غرید.
- احمق نباش لیام، بذار حرف‌هامون رو بزنیم.
لیام: برو بابا. همین‌هایی هم که گفتین، فهمیدم می‌خواین به کجا برسین؛ ولی گفتم که، کور خوندین!
فرود نزدیک لیام رفت.
- لیام خر بازی نکن پسر. ما هنوز حرف‌های اصلی رو نگفتیم.
لیام: فرود تو یکی ساکت شو که باور کن بی‌خیال تمام سال‌های رفاقتمون می‌شم و... .
ادامه نداد و چشم بست. نفس عمیقی کشید و آروم‌تر گفت:
- خوش که نیومدین، حالا هم بیرون!
شیدا: لیام!
لیام داد زد.
- بیرون!
که شیدا یکه‌ای خورد و من دیگه سکوت رو جایز ندونستم. با آرامشی که عجیب به دست آورده بودم، از جا بلند شدم که نگاه‌های فرود و شیدا سمت من چرخید؛ ولی لیام سرش پایین بود؛ اما می‌دونستم که حواسش پی منه.
با قدم‌های آروم نزدیکش شدم. درست در یک‌ قدمیش ایستادم و به اون که همچنان سر به‌ زیر بود نگاه کردم.
- بهت ثابت می‌کنم!
یک‌باره سرش رو بالا آورد و عصبی نگاهم کرد که دوباره گفتم:
- برای حرف‌هام مدرک میارم؛ اما بعد این‌که بهت اثبات شد، باید باهامون هم‌کاری کنی!
بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و لب زدم.
- هرچند واسه‌م مهم نیست با ما باشی یا نه. من فقط نمی‌خوام که خاله و عمو داغ‌دار بشن و اون‌ها به هدفشون برسن!
شیدا: چه‌طوری می‌خوای ثابت کنی لیدا؟ ما که مدرکی نداریم.
من و لیام فقط به همدیگه زل زده بودیم و من خیره به لیام گفتم:
- اونش دیگه... خودم رو به‌ راه می‌کنم.
لیام بعد چندی پلک‌هاش رو محکم روی هم بست و نفسش رو با فشار بیرون داد. چشم باز کرد و جدی گفت:
- چند روز؟
- نمی‌دونم؛ ولی منتظر باش.
- هه منتظر این‌که بخوای زندگیم رو خراب کنی؟
- من هیچ دلیلی نمی‌بینم که بخوام برات دروغی بگم پسرخاله. منتهی برای این‌که وجدانم اذیت نشه، می‌خوام مدرکی رو برات فراهم کنم تا پی ببری چی دروغه و چی حقیقت!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.