انقضای عشقمان : ۳۳

نویسنده: Albatross

نفس عمیقی کشیدم و عصبی سمت آریا رفتم. نمی‌ذاشتم آریا رو هم ازم بگیره.
شیدا هلک‌کنان دنبالم دویید و من با قدم‌های بلند و عصبی سمتشون‌ می‌رفتم؛ ولی با شنیدن مکالمه‌شون در چند قدمیشون مکث کردم.
حواسشون پی من نبود و آریا پشت به من و اون درست روبه‌‌روم بود که اگه سر بالا می‌کرد، می‌تونست من رو ببینه.
آرام: خب، خوب رفتی، آفرین.
آریا: هه داداش تو بودن این خوبی‌ها رو هم داره دیگه.
آرام نیشخندی زد و گفت:
- باید خیلی زود به خواستگاریش بری. ملوک خیلی بی‌طاقت شده. البته حق هم داره، نوزده سال منتظر این روز بوده، باید ما تمومش کنیم.
- شک نکن، همین فردا، پس فردا، ازش خواستگاری می‌کنم. هه خیلی زود وا داد!
آرام پوزخندی پر تمسخر زد.
- رگ و ریشه‌شون همینه دیگه. لیام این‌طور نبود؟ اون هم با چند ناز و عشوه خام شد و رفت.
- آه کنجکاوم بدونم آخر این بازی چی می‌شه!
آرام لبخندی کریح زد.
- معلومه، ملوک این همه سال بیهوده صبر نکرده.
بعد مکثی خشن و مرموز گفت:
- عاقبت همه‌شون درده، درد از دست دادن عزیز، مرگ لیدا و لیام!
آریا تک‌خندی زد و به پشتی صندلی تکیه زد.
- بی‌صبرانه منتظر اون روزم!
و آرام، لبخندی بدجنس نقش صورتی شد که شباهت زیادی به آریا داشت!
پاهام سست شدن و خواستم بیوفتم که شیدا زیر بازوهام رو گرفت و متحمل وزنم شد.
سر آرام بالا اومد که ما درست همون‌ لحظه به عقب چرخیدیم. زیر لب به سختی گفتم:
- من رو ببر بیرون، ببر بیرون!
حال شیدا هم چندان خوب نبود؛ ولی وضع من بدتر از اون بود.
ساعت حدودهای یازده شده بود و دیگه وقت خوابگاه رفتن، نبود.
روی میدونی که فضای سبز داشت، قدم می‌زدیم. هنوز ماتم‌ زده بودم و شیدا علاوه بر این‌که شوکه بود، حواسش پی من بود که اتفاقی واسه‌م نیوفته.
- چه‌طور ممکنه؟ یعنی همه‌ش نقشه بود؟
به شیدا نگاه کردم و گریه‌کنان گفتم:
- بازیم داد؟ شیدا آره؟ آریا هم من رو نخواست؟ می‌... می‌خوان من و... .
زمزمه‌وار و مبهوت لب زدم.
- من و لیام رو بکشن؟!
شیدا با گریه گفت:
- بی‌خود کردن. مگه هر کی به هر کیه؟ شکایت می‌کنیم ازشون!
روی زانوهام افتادم. شلوغی شهر و سر و صدای ماشین و موتورها، باعث شد که صدای جیغم زیاد جلب توجه نکنه.
- لیام رو گول زدن؟ می‌خواستن من رو هم بازی بدن؛ ولی چرا شیدا؟ هان؟ چرا؟!
شیدا کنارم روی زانوهاش نشست‌.
- باید به خونواده‌ات بگی، باید پلیس رو خبر کنیم!
با حالت زاری گفتم:
- می‌خوان بکشنمون، می‌خوان بکشنمون!
هنوز هم حرف‌هایی که شنیده بودم، هضمشون برام سخت بود.
- آروم باش لیدا. این اتفاق نمی‌افته، ما به پلیس خبر می‌دیم!
جیغ زدم:
- با کدوم مدرک؟! هان؟ کدوم مدرک؟ اگه دست از پا خطا کنیم، لیام رو می‌کشن، نشنیدی؟!
شیدا هم انگار تازه توی باغ افتاد و ناامید و زار روی زمین نشست و «ای‌ وای» زیر لب گفت:
مدام صدای آرام توی سرم پخش می‌شد و لیام... لیام!
نیم‌ساعت، یک‌ ساعت روی چمن‌های سرد دراز کشیده بودیم و به فکر رفته بودیم. باید چی‌کار می‌کردیم؟ فکرم رو شیدا به زبون آورد و خیره به آسمون لب‌زد:
- چی‌ کار کنیم؟
هیچ نگفتم، جوابی نداشتم که بدم.
- باید به نسترن جون این‌ها بگیم.
نشستم و گفتم:
- نه!
شیدا هم نشست و گفت:
- چرا؟
- اگه به مامانم این‌ها خبر بدیم، زود واکنش نشون میدن و حتماً که به پلیس گزارش میدن!
- خب این‌که خیلی خوبه دیوونه!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.