انقضای عشقمان : ۲۵
0
5
0
53
سمتش چرخیدم و گفتم:
- این پسره رو بگو که واسهام تعیین تکلیف میکنه. (حرصی) آقا! من تازه چند روزه باهاش آشنا شدم، میگه سگم نکن؟! عهعهعهعه شیطونه میگه با هم پشت دست حالیش کنمها!
- چی؟ مگه... مگه چی گفته؟
سیر تا پیاز قضیه رو بهش گفتم که چشمهاش لحظهبهلحظه بیشتر گرد میشد. در نهایت مشتش رو جلو دهنش گرفت و گفت:
- عجب تخسیهها!
- تخس نه، سیریش، سیریش!
- باید بهش بفهمونی که کی هستی. بچه پررو کم مونده سوارمون بشه.
- پوف همین امروز حالیش میکنم لیدا کیه!
وقت کلاس شد. سمت ورودی رفتیم.
کلاس با فکرها، حرصخوردنها و لبجویدنهام گذشت. وقتی استاد از در خارج شد، سمت شیدا چرخیدم و گفتم:
- من میرم باهاش حرف بزنم، تو برو خوابگاه باشه؟
- باشه فقط زیادی طولش ندی.
- اوهوم، تمومش کنم میام.
- باشه خداحافظ.
سری تکون دادم و زودتر سمت آریا رفتم که میخواست از کلاس خارج بشه.
- آقای مقدم!
متعجب سمتم چرخید که صدام رو بین هیاهوی کلاس بالاتر بردم.
- میخوام باهاتون حرف بزنم.
از این رسمی حرف زدنم متحیر شد؛ ولی نوشخندی زد و گفت:
- مشتاق! کی؟
- الآن.
- باشه.
نگاهی به شیدا کردم و سپس همراه آریا از دانشگاه خارج شدیم. تعارفم کرد که سوار ماشینش بشم، من هم بدون تعارف قبول کردم و اون خیلی جنتلمنانه در ماشین رو واسهام باز کرد. من هم هیچ نشون ندادم چه قدر از این کارش ذوق کردم. شاید آریا واسهام جذاب و محشر میبود؛ ولی دلیل بر این نبود که خودم رو دستگیره قرار بدم که هر کی از راه رسید، دستش رو به من بزنه.
به کافیشاپی که همین حوالی بود، رفتیم و حال روبهروی هم پشت میز نشسته بودیم.
آریا با لبخندی گفت:
- در خدمتم.
خشک و سرد گفتم:
- ببینید آقای مقدم.
ابروهاش به طرز مسخرهای بالا رفت. توجهای نکردم و ادامه دادم.
- من از خودم اختیار و زندگی دارم و هیچ خوشم نمیاد هر کی از راه رسید واسهام سایه بشه.
اخمهاش توی هم رفت.
- متوجه نشدم.
- کاملاً واضحه. آقا شما به چه حقی توی کارهای من دخالت میکنی؟ هان؟ یتیمم که بابا نداشته باشم، واسهام غیرتی بشی؟ من رو چی فرض کردی؟ تنها و ضعیف؟ که حالا بیای و براش قد علم کنی؟ نه آقا، من لیدام، لیدا رحیمی و به هیچ بنی بشری هم اجازه نمیدم واسهام سایه بشه.
به نفسنفس افتاده بودم. گارسون سفارشهایی که تنها دو قهوه بودن رو واسهمون آورد که مکثی بینمون شد.
بعد رفتن گارسون آریا اخمو کمی خودش رو از روی میز سمت من خم کرد و گفت:
- لیدا من اصلاً نیتم این نبود. باور کن من نمیخواستم واسهات سایه بشم، عه یعنی چرا میخوام؛ اما تو منظورم رو درست متوجه نشدی.
پوزخندی زدم. به صندلی تکیه دادم و یک دستم روی میز بود. گفتم:
- اوهوم، پس روشن کن واسهام.
لب بالاییش رو به دندون گرفت و متفکر نگاهم کرد که کلافه گفتم:
- چی شد؟ حرفی نداری نه؟ پس بذار من حرفهای آخر رو بزنم و برم. من برای خودم، خونوادهای دارم که اگه لازم شد، اونها واسهام نگرانی و غیرت خرج کنن، نه اینکه هر کی از راه رسید. ما فقط چند روز شده با هم یک آشنایی اون هم خیلی اتفاقی داشتیم و دلیل نمیشه اینقدر به من بچسبی. از آدمهای سیریش بیزارم!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳