انقضای عشقمان : ۴۷
0
6
0
53
چشمکی به من زد و گفت:
- خبرهای خوب، خوب دارم عزیزم!
غریدم.
- پست فطرت!
بلند خندید و گفت:
- الآن رفیقهای جونجونیتون هم خدمت میرسن.
لیام داد زد.
- بیشرف به اونها چی کار داری؟
- آریا باور کن اگه بخوای بلایی سر شیدا و فرود بیاری، خودم با همین دستهام چشمهات رو از کاسه درمیارم تا دیگه اینقدر چشمک نزنی واسهم!
دوباره خندید و گفت:
- عشقم دیر شده!
و دوباره چشمک حوالهم کرد که با انزجار روی ازش گرفتم و آرام خرامانخرامان سمتمون قدم برداشت. با صدای نازکش گفت:
- شیدا و فرود قراره به همینجا بیان چون... .
نیمنگاهی به آریا انداخت و سپس با لبخندی بدجنس گفت:
- شما بهشون پیام دادید به کمکشون نیاز دارین!
من و لیام متعجب بههم نگاه کردیم. ما کی همچین کاری کردیم؟ ناگهان با فکری که به سرم زد، چشمهام رو عصبی روی هم محکم بستم. نامردها! از طریق سیمکارتهای من و لیام، به شیدا و فرود پیام داده بودن و حالا اون دو نفر میان که... .
وای نه! الهی نیان، کاش شک کنن، وای نه، نیان.
لیام رو به آرام داد زد.
- لعنتی من میخواستمت!
ناگهان دلم مچاله شد، نه از عشق، فقط به خاطره اینکه روزی این خواستنها برای من بود و حالا... .
آرام پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
- تو جای بچهم محسوب میشدی. «خشن» اگه پای ارث و میراث کلون ملوک نبود، عمراً اگه من و آریا وارد این بازی میشدیم و من چندسال رو با یک پسر بچه خنگ بگذرونم که با چند ناز و عشوه زودی رام شد و به خاطره یک دختر غریبه به خونوادهش پشت کرد!
لیام عصبی داد زد.
- خدا بکشتت دختره!
آرام پوزخندی زد. با اشاره سر به آریا فهموند که از اتاق خارج بشن و هر دو زودی اتاق رو ترک کردن.
لیام با همون دستهای بسته سمت در هجوم برد و با لگد به در کوفت تا باز بشه؛ ولی بیفایده بود؛ اما من هم به کمکش شتافتم.
جیغ زدم.
- باز کنین این در رو! شماها نمیتونین با ما یک همچین کاری بکنین! آشغالها در رو باز کنین!
به در میکوبیدم و لیام یک دفعه عصبی داد زد.
- بابا دستم رو باز کن!
خشکم زد. واقعاً چرا من همچین کاری انجام ندادم؟ سری تکون دادم و لیام پشت به من کرد تا گره طناب رو باز کنم.
- اوف گره کور زدن!
- یعنی یک گره هم نمیتونی باز کنی؟!
ضربهای به کتفش زدم.
- میتونی خودت باز کن!
پوفی کلافه کشید و من دوباره سعیم رو کردم. بالأخره گره شل و در آخر باز شد.
حالا دو نفری به جون در افتادیم. لیام عقب رفت و رو به من گفت:
- برو کنار لیدا.
نگران گفتم:
- طوریت نشه!
جدی گفت:
- در خرد نشه من طوریم نمیشه.
ابرویی بالا انداختم و کنار رفتم که لیام با غرشی سمت در حمله کرد و تنهش رو به در کوبید که یک باره زوزهش هوا رفت.
- آخ!
- ای مرض! گفتم که نمیتونی، اَه اَه اَه فقط جوگیر میشه و بس!
نزدیکش شدم و کمکش کردم بایسته و غر زدم.
- پاشو وایسا بابا.
دو خم شده ایستاد و با کمک من به دیوار تکیه زد و بازوش رو سفت گرفته بود. عصبی به ستون اتاق تکیه زده بودم و نفسم رو با فوت بیرون دادم.
چند دقیقهای سکوت بینمون بود که لیام نفسزنان گفت:
- ببخش!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳