انقضای عشقمان : ۱۷
1
4
0
53
آهی کشیدم و گفتم:
- من هم خسته شدم از بس مامان اینها غر زدن که وقت ازدواجته، وقت ازدواجته، اَه!
نفسی کشیدم و مصمم گفتم:
- فرصت میدم؛ ولی عاشق نمیشم، دوست داشتن به نظرم بهتره.
شیدا به شوخی گفت:
- انشاءالله رفتنی بشی که بوی ترشیدگیت تا سر محل هم میره.
تکخندی زدم و من هم انگار تازه انرژی به دست آورده بودم و گفتم:
- نیست خودت سالم موندی. بدبخت لیته شدی رفت!
خندید و به ظاهر نالید.
- من بیخیال مدیر و مهندس شدم، همین فرود هم نمیاد ما رو بستونه، ایش.
خندیدم که شیدا هم خندید و همون لحظه سحر و نگار که هم اتاقیهامون بودن، وارد اتاق شدن.
من و شیدا توی دانشگاه شیراز قبول شده بودیم و خدا رو شاکر بودیم که تونستیم تو یک دانشگاه قبولی بیاریم و از این بابت خیلی شادمانی کردیم.
من عشق لیام رو برای همیشه از دلم بیرون انداخته بودم؛ ولی مطمئن بودم که عشق بود!
اما هرسال توی این تاریخ گیر میکردم و انگار یک نفرینی دامنم رو گرفته بود که سر همین تاریخ، غم تلنبار دلم میشد و پریشونی برام سوغاتی میآورد.
خاطراتش برام عذابآور بودن و من دیگه باید تموم میکردم. حالا که اون بعد گذشت هشت سال هنوز یادی از خونوادهاش نکرده پس من هم زندگی جدیدم رو میسازم.
سلمان ساسانی آدم بدی نبود. هم وضع مالی عالی داشت و جذاب بود و هم عاشق و دلباخته من!
میخواستم یک فرصت بدم، برای عشق اون و دل شکسته خودم.
لیام دیگه مرد و برای همیشه فرمانروای قلبم رو زیر خاکها نامردیش دفن کردم. الآن وقت بهار و تازگی بود.
از خاله اینها هم نگم که خیلی شکسته شده بودن. چون همون تک بچه رو داشتن، خیلی حال روحیشون بههم ریخت و دیگه زیادی نمیتونستی نقش لبخند رو روی لبهاشون ببینی و لیام چه نامرد بود!
کلاس که تموم شد، به استاد که همون سلمان خودمون بود، نگاه کردم. درحال جمع کردن وسایلش بود و اخمی هم که زینت چهرهاش شده بود، ابهت و جذبهاش رو صدچندان میکرد. مودب بود و خیلی عالی تدریس میکرد.
چند دختر، دورش داشتن سوال میپرسیدن و زاویه دیدم رو کج کرده بودن. میخواستم بابت خواستگاری که برای بار دوم از من کرده بود، جوابش رو بدم و منتظر یک وقت مناسب بودم.
همین که دورش خلوت شد، لبخندی روی لبهام نشست و نفس راحتی بازدم کردم؛ اما تا سمتش قدم برداشتم، از توی چهارچوب در صدای گیرایی جا خشکم کرد.
- سلام!
نگاه من و سلمان سمت پسری جوون چرخید که کوله پشتی مشکیش رو به یک شونهاش آویزون کرده بود و تیپش مد امروزی بود.
فکم به کف کلاس چسبیده شده بود. کلمه جذاب رو باید برای این توصیفش میکردم، محشر بود، محشر!
موهای پر کلاغی و براق که وسط کلهاش کمی زیادی بلند بودن و به حالت کج روی پیشونی بلند و سفیدش ریخته بود. چشمهای درشت و نافذ عسلی، ابروهای کشیده و پرپشت که کمی هم مرتب شده بود، دماغ قلمی و مردونه و لبهای گوشتی.
یک لباس جین که عضلاتش رو به رخ میکشید، تنش کرده بود و یک شلوار لی هم داشت. عطرش حتی در فاصله هفت قدمیمون هم به مشامم میرسید.
سلمان اخمی کم رنگ کرد و گفت:
- سلام، بفرمایید.
- استاد بنده مقدم هستم، آریا مقدم.
- خب؟
آریا با ناخن سرش رو خاروند و آروم لب زد.
- دانشجوی جدید این کلاس؛ ولی گویا کمی دیر رسیدم.
سلمان پوزخندی زد.
- مطمئنید کمی دیر کردید؟
اخمهاش عصبی توی هم رفت.
- کلاس تموم شده!
- شرمنده. تازه کارهای انتقالیم انجام شده.
- پوف مشکلی نیست. کلاسهایی که با من دارید مشخصه و میمونه جزوههایی که تدریس شده.
نگاهی به کلاس انداخت که من رو تنها دید. روم مکثی کرد و انگار به غیرتش خوش نیومد که اخم کرد؛ ولی با اون حال رو به پسرِ گفت:
- ایشون خانم رحیمی هستن و اگه مایل دونستن، میتونید جزوهها رو از ایشون بگیرید.
مایلم؟ هه من که از خدام بود!
نگاه آریا سمت من چرخید و با دیدنم لبخندی دلربا زد که کم مونده بود وا برم لعنتی. برای حفظ شخصیتم آروم و با وقار سلامی کردم که با متانت جوابم رو داد.
در تمام مدت نگاه سلمان روی ما بود. انگار قصد نداشت از کلاس بیرون بره و لبش رو میجویید. با دیدن آریا با خودم گفتم:
- گور پیراهن استاد، این یکی رو بچسب!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳