تالار وحشت ۱: دروغگو دروغگو

نویسنده: DreamWalker866

۱۹


  از جا پرید و مرا به عقب هل داد. خندید و گفت:
- تلاش خوبی بود ولی مشکل اینجاست که در کنترل تو نیست. این طور نیست که هر وقت دلت بخواد آدما رو بگیری و نابودشون کنی.
با عصبانیت به من خیره شد. دست هایش را مشت کرده و در کنار خودش گرفته
بود. از میان دندان هایش گفت:
- دیگه هیچ وقت سعی نکن یه همچین کاری رو با من بکنی.
و سپس صدایش را پایین آورد:
- هر چند که خیلی نباید نگران تو باشم. تو تا یکی دور روز دیگه خواهی مرد.
در حالی که به سختی نفس می کشیدم، با کلماتی بریده گفتم:
- تو دیوونه ای!
من هم دست هایم را مشت کرده بودم و آماده بودم تا در صورت لزوم با او بجنگم.
پرسید:
- آیا تا به حال احساس درد کردی؟ درد ناشی از بودن در دنیایی که به اون تعلق نداری؟ غریبه های مزاحم هر چه بیشتر در این جا بمونن بیشتر احساس درد می کنن.
آب دهانم را به سختی قورت دادم. سردردها؟ موج های شدید و پی در پی درد در ناحیه سر که همین بعد از ظهر تجربه کرده بودم! آیا این همان چیزی نیست که او درباره اش حرف می زند.
اما نه! همه مردم گاه به گاه سردرد میگیرند.
همزادم ادامه داد:
- و وقتی درد غیر قابل تحمل بشه، غریبه های مزاحم یواش
یواش محو میشن. هر لحظه سبک و سبک تر میشن....تا این که مثل یه برگ با وزش باد جا به جا میشن.
ناله ای که شاید بیشتر شبیه به دلیل اعتراض بود، از گلویم خارج شد:
- نه! تو دیوونه شدی. تو یه دروغگویی!
لبخندی شیطنت آمیز روی صورت همزادم نقش بست. آرام و شمرده گفت:
- خواهی دید.
دوباره فریاد زدم:
- نه! نه! تو خواهی دید!
شانه ام را پایین آوردم. با سر محکم به شکم او کوبیدم و با تمام قدرت به عقب هلش دادم. فریادی از حیرت از گلویش خارج شد و به پشت روی تخت خواب افتاد.
تا آمد به خودش بجنبد و از جا بلند شود، در اتاق را باز کرده و در حال دویدم در راهرو بودم.
در حالی که از پله پایین می دویدم، فریاد زدم:
- مامان! مامان! کمک!
آخرین پله ها را ندیده گرفتم و به پایین پریدم و در همان حال فریاد زدم:
- مامان کجایی؟
در حالی که دیوانه وار می دویدم، مادرم را صدا میزدم. همه جا را زیر و رو کردم؛ توی سالن ورزش، توی اتاق نشیمن و خلاصه هر جایی را گشتم اما نشانی از او نبود.
به داخل گاراژ نگاه کردم. اتومبیلش نبود. دریافتم که حتما باید بیرون رفته باشد. در حالی که که قلبم به شدت می تپید، از خانه بیرون زدم و به طرف خیابان شروع به دویدن کردم. میدانستم که باید هر چه زودتر از اینجا دور شوم. باید از اینجا دور میشدم و کمی فکر می کردم.
از میان چمن خانه های همسایه ها شروع به دویدن کردم. یک شب گرم و شرجی بود. هوا سنگین و مرطوب بود. سراپایم از عرق خیس بود. تنها صدایی که میشنیدم صدای پای خودم روی چمن های خانه های همسایه ها بود.
در این لحظه یک اتومبیل جیپ از خیابان گذشت. از شیشه های باز آن صدای موسیقی به گوش می رسید. برای لحظه ای نور چراغ های ماشین روی من افتاد.
همه چیز طبیعی به نظر می رسید. کاملا طبیعی! خانه آنا را در آن طرف ردیف طولانی پرچین های کوتاه دیدم. امیدوار بودم آنا خانه باشد. در آن صورت شاید میتوانستم لحظه ای با او صحبت کنم و
ببینم مسائل از دیدگاه او چطور است. باید سعی میکردم با او صحبت کنم. شاید او بتواند کمکم کند بفهم واقعا چه اتفاقی دارد می افتد.
از شکاف توی پرچین که همیشه از آن استفاده می کنم دولا دولا عبور کردم. حیاط پشتی آنها تاریک بود. چراغ یکی از بالکن های مشرف به گاراژ روشن بود ولی بقیه خانه در تاریکی فرو رفته بود.
فهمیدم که کسی خانه نیست. عرق روی پیشانیم را پاک کردم. با وجود گرمای
شب، احساس سرما میکردم. احساس کردم که چیز مهمی نیست و همه اینها به خاطر این است که تنش دارم.
خواستم به طرف خیابان برگردم که ناگهان صدای پارس کوتاهی را شنیدم. رویم را برگرداندم و مَکس، سگ خانواده اوکانِرز را دیدم که دوان دوان به طرفم می آمد.
من این سگ را از زمانی که یک توله کوچک بود، میشناختم و در این لحظه از دیدنش خوش حال شدم. صدایش زدم:
- مکس! مکس!
خانواده اوکانرز در آن طرف خیابان زندگی میکنند. هر بار که به مسافرت می روند، مکس را به خانه ما می آورند.
- هی مکس! بدو بیا اینجا!
سگ به طرفم دوید اما در چند قدمی من ناگهان ایستاد و با حالتی عصبی شروع به بوییدن هوا کرد. گوش هایش را بالا گرفته بود.
یک زانویم را روی زمین گذاشتم و به او اشاره کردم به طرفم بیاید.
- هی مکس....آفرین پسر خوب! بدو بیا اینجا!
اما در کمال حیرت و ناباوری، سگ سرش را پایین آورد و شروع به خرناس کشیدن کرد.
به سرعت ایستادم.
- هی!
مکس، لب هایش را به عقب کشید و دو ردیف دندان های تیزش را به من نشان داد.
با حالتی وحشیانه خرناس میکشید. پشتش کاملا قوس گرفته بود.
- مکس...منم!
اما سگ بزرگ با یک غرش خشمگین به طرف من پرید.
سعی کردم جاخالی بدهم ولی تعادلم را از دست دادم و روی علف ها لیز خوردم و از پهلو محکم روی زمین فرود آمدم.
سگ همان طور که می غرید، به طرف من برگشت. چشمانش سرخ شده بود. کف سفید دهانش درخشش بیشتری به دندان های تیزش داده بود.
یک غرش خشم دیگر سر داد. به هوا پرید. سرش را پایین آورد و دندان های تیزش را در بازوی من فرو کرد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.