۸
در همان حال که به پشت می افتادم، صدای خنده زنگ داری در گوشم پیچید.
به محض فرود آمدن بر زمین، به سرعت چرخی زدم و از جا جستم. ایستادم و با عصبانیت به دنی خیره شدم.
با صدایی خشک فریاد زدم:
- اینجا چه کار می کنی؟
سوالم باعث شد که دنی بیشتر به خنده بیافتاد. چشمانش از شدت هیجان در آن نور کم می درخشیدند. او عاشق ترساندن من است. او همیشه از پشت سرم می آید و شانه هایم را می گیرد و یا توی دلم پخ می کند.
شانه هایش را گرفتم و در حالی که تکان می دادم، دوباره پرسیدم:
- تو اینجا بیرون چه کار می کنی؟
لبخندش وسیع تر شد:
- تو رو دیدم که داری میایی.
شانه های کوچکش را محکم تر فشار دادم:
- مامان کی به خونه رسید؟ میدونه که من بیرون رفتم؟
جواب داد:
- شاید....شاید من بهش گفته باشم....شاید هم نگفته باشم.
با لحنی تحکم آمیز پرسیدم:
- بالاخره کدوم یکی؟
جواب داد:
- شاید لازم باشه خودت کشف کنی!
دستم را شل کردم. جلوی تی شرت او را صاف کردم و با لحنی مهربان گفتم:
- گوش کن دنی....کمکم کن برم تو. من....
پنجره اتاق ناهارخوری باز شد و مامان سرش را از پنجره بیرون آورد:
- جک! بالاخره پیدایت شد! بیایین تو....هر دو تاتون، همین الان!
و پنجره را چنان محکم به هم کوبید که شیشه آن را لرزید.
او دست به کمر در آشپزخانه منتظر ما بود:
- خب جناب جک....کجا تشریف داشتید؟
جواب دادم:
- اِ....هیچ جا!
-جنابعالی هیچ جا تشریف داشتید؟
گفتم:
- آره!
دنی خندید.
نگاه مامان در نگاه من دوخته شده بود.
- وقتی من اومدم، تو خونه نبودی. کجا بودی؟
گفتم:
- اِ....اون چیزی نیست که شما فکر می کنید. مقصودم اینه که به مهمونی آنا نرفتم.
دنی فضولی کرد:
- چرا رفتی!
مامان پرسید:
- خیلی خب، پس کجا رفتی؟ چرا لباس شنا پوشیدی؟ و چرا خیسه؟
- اِ....میدونید....دنی مشغول تماشای ویدیو بود و منم خیلی گرمم شده بود....فقط رفتم بیرون یه کمی خنک بشم و یه کمی هم توی استخر شنا کردم. دارم راست میگم. میدونستم که تنبیه شده بودم و باید خونه می موندم، پس همین جا دور و ور استخر پرسه زدم.
دنی خندید.
سرش داد زدم:
- خفه شو دنی!
و سپس رو به مامان گفتم:
- مامان....اون می خواد منو تو دردسر بندازه. من تو حیاط پشتی بودم، دارم راست میگم.
مادرم لحظه ای مرا برانداز کرد. کاملا می دیدم که سعی دارد تصمیم بگیرد حرفم را باور کند یا نه.
تلفن زنگ زد.
مامان دکمه آیفون تلفن را زد و گفت:
- الو؟
- سلام! خانم اندرسون؟
صدای آنا را شناختم. صدای قیل و قال مهمانی هم شنیده می شد.
- بله، آنا! می خواستی با جک صحبت کنی؟
آنا جواب داد:
نه، فقط تلفن کردم بگم حوله و لباس شنای اضافی خودشو خونه ما جا گذاشته.
روی چهارپایه آشپزخانه وا رفتم. دوباره مچم باز شده بود.
مامان از آنا تشکر کرد و تلفن را قطع کرد. وقتی به طرف من برگشت، حالت دوستانه و مهربان از صورتش محو شده بود. در واقع صورتش کاملا سرخ شده بود. از میان دندان هایش گفت:
- جک، من واقعا نگران تو هستم!
- چی؟ نگران؟
- فکر نمی کنم تو دیگه بدونی چطوری میشه راست گفت!
جواب دادم:
چرا که نه! خیلی هم خوب میدونم. فقط این که....
مامان سرش را تکان داد و گفت:
- نه، جک فکر نمی کنم تو فرق بین حرف راست و دروغ رو بدونی.
از روی چهارپایه پایین پریدم و با لحنی اعتراض آمیز گفتم:
- من بلدم راست بگم!
قسم می خورم که می تونم. بعضی وقت ها یه چیزایی رو سر هم می کنم چون....چون نمی خوام به دردسر بیفتم.
مامان با لحنی آرام گفت:
- جک، من فکر نکنم بتونی از دروغ سر هم کردن دست برداری. وقتی پدرت از استودیو برگرده، لازمه یه جلسه خونوادگی داشته باشیم. ما لازمه در مورد این مشکل صحبت کنیم.
به زمین خیره شدم و بالاخره جواب دادم:
- باشه.
ناگهان یاد پسری که در استخر دیدم افتادم و چاره ای نداشتم جز اینکه بپرسم.
- مامان؟ می تونم یه سوال عجیب بپرسم؟ من یه برادر دوقلو دارم؟
مادرم چشم هایش را برای مدتی طولانی به طرف من تنگ کرد . سپس جوابی داد که مرا از حیرت برجا میخکوب کرد:
- بله! بله داری!