۲۷
خانم داگلاس هم حرفم را باور نکرد.
او فکر کرد که من دارم سعی میکنم از شرکت در امتحان فرار کنم. در حالی که سرش را به دو طرف تکان میداد، گفت:
- ولی جک، باید اقرار کنم که این یکی از داستان های خیلی خوبیه که سر هم کردی.
سپس با دست به من اشاره کرد که بروم و گفت:
- برو بشین.
مطمئنم که فردا یه قصه حتی بهتر از این برام داشته باشی.
با شانه های آویزان به طرف میزم رفتم. با ناراحتی در دل گفتم:
- فردایی وجود نخواهد داشت.
برای من فردایی نخواهد بود چون هیچ کس حاضر نیست حرفم را باور کند.
چه اهمیتی دارد که من یک دروغگو هستم؟ و چه اهمیتی دارد که من همیشه داستان هایی را سر هم میکنم؟
چرا وقتی حقیقت را میگویم هیچکس حرفم را باور نمیکند؟
پس از پایان کلاس سعی کردم از جا بلند شوم ولی احساس ضعف کردم.
کاملا حس میکردم که نیرویم دارد تحلیل میرود.
کوله ام ناگهان یک تن وزن داشت. به سختی قادر بودم پایم را از روی زمین بردارم و به کلاس بعدی بروم.
دریافتم که هیچ کس حرفم را باور نخواهد کرد. حتی آموزگارم فکر میکند که همه اینها یک جوک بزرگ است.
اما میدانستم که باید به تلاشم ادامه دهم.
توی صف ناهار، از یکی از کارمندان پشت پیشخوان پرسیدم که آیا به دنیاهای موازی اعتقاد دارد. او لحظه ای به من خیره شد و پرسید که آیا پیتزا می خواهم یا ماکارونی.
دنبال سوفیا گشتم اما بچه ها گفتند که او و خانواده اش برای چند روز به مسافرت رفته اند.
بعد از مدرسه داستانم را برای مربی تنیس تعریف کردم. آقای ملوین در حالی که که یک توپ تنیس را در یک دست مرتب فشار میداد، در سکوت به حرف هایم گوش داد.
پس از این که حرفم تمام شد، او برای لحظه ای فکر کرد. سپس گفت:
- من هم یک بار کابوسی مثل این دیدم. جک، اگر این کابوس ناراحتت کرده، میتونی امروز تمرین نکنی.
و به سرعت دور شد تا تمرین بچه ها را هدایت کند.
آهی کشیدم و سعی کردم راکت تنیسم را روی شانه ام بیندازم ولی نیروی کافی برای آن نداشتم. نتوانستم راکت را تا شانه ام بالا ببرم.
کوله ام بیش از حد توانم سنگین شده بود. پاهایم احساس ضعف میکرد.
مرتب توی پیاده رو تلو تلو میخوردم. سر پیچ، باد باعث شد که از زمین کمی بلند شوم.
در حالی که که خود را مایوس و شکست خورده احساس میکردم، به طرف خانه به راه افتادم. با ناامیدی به خود گفتم:
- برای ناپدید شدن، خانه بهتر از هر جای دیگر است.
جلوی در با همزادم روبرو شدم. گفت:
- تو برگشتی؟
با حالتی ضعیف سرم را تکان دادم. نفسم به شماره افتاد و درد معده ام نفس کشیدن را برایم مشکل کرده بود. سرم از شدت درد در حال منفجر شدن بود.
همزادم پشت سر من از خانه خارج شد. خسته و فرسوده به درختی تکیه دادم.
گفت:
- تو موفق نشدی، نه؟
لبخندی موذیانه بر لب داشت. مثل این که از رنج من لذت می برد. ادامه داد:
- متاسفم! خورشید داره کم کم غروب میکنه. فکر نکنم وقت زیادی داشته باشی!
نجواکنان گفتم:
- خودم میدونم!
به او خیره شدم. خورشید در حال غروب، صورت او را درخشان کرده بود.
چشمان خاکستریش در نور ملایم گاهی می درخشیدند.
به او خیره شده بودم که سالم، قوی و سرزنده بود. ناگهان فکری به ذهنم رسید. فهمیدم چگونه می توانم خود را نجات دهم.